این داستان زیبا وعجیب را بخوانیداز دست ندهید!!

 

داستانى درباره گرگ گرسنه

 


 یكى از علماى جامع و كامل و عارف و فیلسوف كه همه شما او را مى‏شناسید ، ایشان مى‏فرمودند: براى دیدن یكى از اقوام به شهرمان در یك منطقه سردسیر كشاورزى رفتم.

 

 وقتى وارد خانه‏اش شدم، گفت: آقا! اول یك مسأله شرعى دارم، این را جواب بدهید.

 

گفتم: بفرمایید، گفت: امسال تا زانوى ما در این منطقه برف آمده است، پنج و نیم،

شش صبح تازه هوا روشن شده بود، من آمدم بیل و پارو برداشتم كه به باغ بیایم

داخل آلاچیق دیدم یك گرگ قوى آمده و زیر آلاچیق خوابیده، من و بیل و پاروى من

را كه دید، اصلاً عكس العمل نشان نداد، نترسید، ولى من ترسیدم جلو بروم، خیلى

گرگ قویى بود.

 

فكر كردم بیابان پر برف است، چیزى گیرش نیامده است، به اینجا پناه آورده. برگشتم

و مقدارى نان و گوشت شب مانده بود، مقدارى شیر، این‏ها را داخل سینى گذاشتم

و راه افتادم، گفتم: نزدیكش كه شدم، اگر قیافه عصبى گرفت، سینى را مى‏اندازم و

فرار مى‏كنم. اگر عكس العملى نشان نداد، جلو مى‏روم.

 

دیدن گرگ مادر و پذیرایى از او

 

كنار باغ هم آغل گوسفندهایم بود ، جلو آمدم ، دیدم نه ، عكس العملى نشان نمى‏دهد

، زنده هم هست ، نمرده ، نزدیك او رسیدم ، دیدم مقدارى شكمش را بلند كرد و زیر

شكمش چهار پنج تا بچه گرگ است كه تازه آنها را زاییده بود.

 

هیچ چیزى گیرش نیامده بود، گرسنه، بچه‏ها یك مرتبه شروع به ناله كردن كردند، و حالت

چشم این گرگ برگشت، مثل این كه مى‏خواست با چشمش به من بگوید: دستت درد نكند،

ما بیچاره بودیم، من تازه زاییدم، بچه‏هایم گرسنه هستند.

سینى را گذاشتم. گرگ لقمه لقمه برداشت و اول در دهان بچه‏هایش گذاشت، مادر است.



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموز

ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 مرداد 1391 ] [ 7:43 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

این داستان را حتما بخوانید!

 مانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.

 
این داستان را حتما بخوانید!
افکار- یک سوء تفاهم کوچک بود، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من 
چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» 

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: « در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و
برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: « من برای خرید بهشهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»

نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به
جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از
وی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»


موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 10 مرداد 1391 ] [ 1:27 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

متن زیبا

  کودکى انديشيد که خداچه ميخورد،

چه می پوشد و كجا خانه دارد؟

ندا آمد: غصه بندگانش را ميخورد،

گناهان بندگانش رامي پوشد

ودر دل شكسته ای خانه دارد.



موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 10 مرداد 1391 ] [ 1:53 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک؛ ارزش انسان

  یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت. 

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. 

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. 

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: «در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.»



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 8 مرداد 1391 ] [ 6:0 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

چه کسی مسلمان است؟؟داستان

  جوانی با چاقو وارد مسجد شد وگفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!


موضوعات مرتبط: داستانکمناجات ونیایش
[ جمعه 6 مرداد 1391 ] [ 5:59 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

مصلحت مارا خدای داند و بس

  تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم.



موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 3 مرداد 1391 ] [ 4:13 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک؛ اسب زیبا

  مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. 

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. 


مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...» 

بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 25 تير 1391 ] [ 6:32 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

مورچه و سلیمان نبی

  روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،
نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.
سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.
در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.
ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.
آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت :
” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”
سلیمان به مورچه گفت :
“وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن



موضوعات مرتبط: داستانک
[ جمعه 26 خرداد 1391 ] [ 3:40 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان بسیار خنده دار طوطی و لوله کش – حتما بخوانید

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 18 خرداد 1391 ] [ 12:26 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

“دفتر مشق کثیف”

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ 
معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: 
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم! 
دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: 
خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…



موضوعات مرتبط: داستانک
[ چهار شنبه 10 خرداد 1391 ] [ 4:26 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان زیبا دزد و فقیر

شبی دزدی به خانه تهیدستی رفت، هر چه جست چیزی نیافت.

 

مرد فقیر بیدار بود، سر برداشت و گفت: برادر، من روز روشن در این خانه هیچ نیابم، تو در شب تاریک چه خواهی یافت؟

لطایف و حکایات سهل آبادی

منبع:روزنامه خراسان

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391 ] [ 12:0 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان مورچه و عسل – جالب

 


 عکس   داستان مورچه و عسل   جالب

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

 

هوس عسل، او را به صدا درآورد و فریاد زد:

ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود

و مرا به کندوی عسل برساند یک «جو» به او پاداش می دهم.

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:

مبادا بروی … کندو خیلی خطر دارد!

مورچه گفت: بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد…!

بالدار گفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت:من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.

بالدار گفت:عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت:اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد!!!

بالدار گفت:خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار،

من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود

و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی…

مورچه گفت:اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان،

اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن.

من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید!

بالدار گفت:ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند

ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.

مورچه گفت: پس بیهوده خودت را خسته نکن.

من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:

یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.

مگسی سر رسید و گفت:

بیچاره مورچه! عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم…

مورچه گفت: آفرین، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند حیوان خیرخواه!!!

مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت…

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی،

چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود،

چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند

و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند…!

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت

تا رسید به میان حوضچه عسل،

و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند…

مور را چون با عسل افتاد کار  / دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او  / دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:

عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید.

اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم !!!

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم  /  تا از این درماندگی بیرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت:

نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است…

این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش

پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری.

مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد…

 

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391 ] [ 11:53 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نامه فوق العاده مردی به زنش

 

دنبال چي ميگردي دوست من ؟ :  

 


 عکس   نامه فوق العاده مردی به زنش

داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند!

 

 

این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

نامه را خواندید؟

اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود

که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. !   “یک خط در میان”

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

تا به اصل ماجرا پی ببرید!



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391 ] [ 11:27 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان فرشته بیکار

 


روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”



موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391 ] [ 7:57 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

درسهای بزرگی که می توان از مورچه ها آموخت

مورچه ها را در نظر بگیرید. آیا باور می کنید که این موجودات کوچک می توانند به ما یاد بدهند که چطور باید زندگی بهتری داشته باشیم؟

از رفتار مورچه ها می توانیم چهار درس مهم بگیریم که به ما برای داشتن زندگی بهتر کمک می کنند.

درس اول

مورچه ها هیچوقت تسلیم نمی شوند. آیا متوجه شده اید که چطور مورچه ها همیشه به دنبال راهی برای رد شدن از موانع هستند؟ انگشتتان را در راه یک مورچه قرار دهید و آن را دنبال او بکشانید، یا حتی روی او. مدام به دنبال راهی برای عبور از انگشت شما خواهد بود. هیچوقت یکجا نمی ایستد و گیج نمی ماند. هیچوقت دست از تلاش بر نمی دارد و عقب نمی کشد. همه ما باید یاد بگیریم که اینچنین باشیم. همیشه موانعی در زندگی ما وجود دارد. چالش این است که دست از تلاش برنداریم و به دنبال راه های جایگزین برای رسیدن به اهدافمان باشیم.

درس دوم

مورچه ها همه تابستان به فکر زمستان هستند. داستان قدیمی گنجشک و مورچه را یادتان هست؟ در اواسط تابستان، مورچه ها به شدت مشغول جمع کردن آذوقه برای زمستان خود هستند، در حالی که گنجشک برای خود خوش می گذراند. مورچه ها می دانند که تابستان - اوقات خوش برای همیشه نمی ماند. بالاخره زمستان می آید. این درس خیلی خوبی است. وقتی زندگی خوب می شود، نباید مغرور شوید و تصور کنید که هیچوقت زندگیتان با شکست رو به رو نخواهد شد. با دیگران با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید. برای روزهای سخت پس انداز کنید و به فکر آینده باشید و یادتان باشد که اوقات خوب همیشه نیستند اما انسان های خوب همیشه هستند.



موضوعات مرتبط: داستانکداستانک

ادامه مطلب
[ شنبه 16 ارديبهشت 1391 ] [ 7:19 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان زیبای کشیش و اعتراف!!

 کشیش یک کلیسا بعد از یه مدت میبینه کسانی‌ که میان پیشش برای اعتراف به گناهانشون،… معمولا خجالت میکشن و براشون سخته که به خیانتی که به همسرشون کردن اعتراف کنند،

 برای همین یه یکشنبه اعلام میکنه که از این به بعد هر کی‌ می‌خواد بیاد به خیانت به همسر اعتراف کنه برای اینکه راحت تر باشه، به جای اینکه بگه خیانت کردم بگه زمین خوردم.


ازاین موضوع سالها می‌گذره و کشیش پیر می‌شه و میمیره، کشیش بعدی که میاد بعد از یه مدت میره سراغ شهر دار و بهش میگه: من فکر کنم شما باید یه فکری به حال تعمیر خیابونهای محل بکنین، من از هر ۱۰۰تا اعترافی که میگیرم ۹۰ تاشون همین اطراف یه جایی خوردن زمین.

 شهردار هم که دوزاریش میفته که قضیه چی‌ بوده و هیچ کس جریان رو بهش نگفته از خنده روده بر میشه.

 کشیشه هم یک کم نگاهش میکنه وبعد میگه: ‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!!!

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 16 ارديبهشت 1391 ] [ 7:14 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان خواندنی و زیبا

 مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.


پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بنوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند.


چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند


پس ما رو يادت نره



موضوعات مرتبط: داستانک
[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391 ] [ 5:42 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانکی زیبا از زیرکی یک بچه

 زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟

قرآن.
– از کجای قرآن؟
– انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.




موضوعات مرتبط: داستانک
[ چهار شنبه 30 فروردين 1391 ] [ 6:34 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایت جالب اسب اصیل و زیبا

 

 

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
 

برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)



موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 29 فروردين 1391 ] [ 6:23 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

ماجرای سه الاغ!

می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود.

نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد. امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟» خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!» امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟» خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت:«من!» امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش (صدای دلنشین) متنفر باشد؟» خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!» سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 27 فروردين 1391 ] [ 6:34 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نمک نشناس!(داستان)

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود.

آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد.
آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاسيس نمود.بهروز حطری



موضوعات مرتبط: داستانک
[ جمعه 25 فروردين 1391 ] [ 7:10 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان های کوتاه » پیرزن و قصابی

 پیرزن و قصابی

 

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد.

یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ….

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش … همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …..

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن …..

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره … سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره … سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ….. شیکم گشنه سَنگم مُخُوره …

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه … اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد … یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن …

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه …

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 22 فروردين 1391 ] [ 7:7 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان های کوتاه » فقط خانمها بخونن

   

 

فقط خانمها بخونن...!

 

 

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 20 فروردين 1391 ] [ 6:31 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

پادشاهي كه خوشبخت نبود(داستان کوتاه)



در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.

پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»

مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »
 

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 20 فروردين 1391 ] [ 6:23 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عابد و ابلیس(اخلاص)

 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد و ابلیس

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
عابد و ابلیس
ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ٍٍثوابتر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.


موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 17 فروردين 1391 ] [ 12:29 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

چوپان دروغگو درنقشی دیگر

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...

چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!

مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.

بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست"



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 17 فروردين 1391 ] [ 11:59 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد

  هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

 
 
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. 
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.


موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 17 فروردين 1391 ] [ 11:51 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

زن خیابانی

 زن خیابانی

مدیر : خانم اگه میخوای اسم پسرت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری…
زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟
مدیر : اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز!
زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن ؟!
مدیر : این که شهریه نیست اسمش همیاریه !!!
زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن
مدیر : خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر…
زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!
مدیر : خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!
آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن …!!!
....
.زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود ، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد …
روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :
کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز …
ستاد مبارزه با بیسوادی …
تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود :
با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید؟!!
زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد :
با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید ؟!!

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 15 فروردين 1391 ] [ 7:33 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نامه شگفت انگیز! (قطعا دو بار خواهید خواند!)***

نامه شگفت انگیز! (قطعا دو بار خواهید خواند!)***


داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل ...
جولیای عزیزم سلام ...
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها 
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
"روبرتو"‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند 
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات 
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.
نامه را خواندید؟ اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید : پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را
بخواند. !   "یک خط در میان"
حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید تا به اصل ماجرا پی ببرید!

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 13 فروردين 1391 ] [ 11:21 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

زنان ایرانی همه ملکه ا ند...

  زنان ایرانی همه ملکه ا ند...

 

« چارلز دانشجوی انگلیسی با طعنه به دوست و همکلاسی ایرانی اش همایون می گوید :

چرا خانوماتون نمیتونن با مردا دست بدن یا لمسشون کنن؟؟ یعنی مردای ایرانی اینقدر کارنامه خرابی دارند و خودشون رو نمیتونن کنترل کنن؟؟

همایون لبخندی میزند و می گوید :

ملکه انگلستان میتونه با هر مردی دست بده ؟ و هر مردی می تونه ملکه انگلستان رو لمس کنه؟!

چارلز با عصبانیت می گوید :

نه! مگه ملکه فرد عادیه ؟!! فقط افراد خاصی می تونن با ایشون دست بدن و در رابطه باشن!!!

همایون هم بی درنگ می گوید :

خانوم های ایرونی همشون ملکه هستن!!! »



موضوعات مرتبط: داستانک
[ یک شنبه 13 فروردين 1391 ] [ 11:14 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نامه ای از خدا

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق.........

 

نامه ای از طرف خدا

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی

.

تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی

موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی

آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی

دوست و دوستدارت: خدا



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 6:7 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد

 

گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد

 

 

 

 

 

دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله کنار رودخانه ايستاده بودند که يکي از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالي شان نمي شود، براي سر کيسه کردنشان و  ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله که خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يک سکه ندهي همين الان تو را تبديل به يک خوک مي کنم.
 پسر بچه ي 13 ساله ي زبر و زرنگ خنديد و او را مسخره کرد و برايش صدايي در آورد! 
مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو  چي پسرم! آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يک گاوميش شوي يا اينکه الآن به ابليس يک سکه مي دهي؟ "
پسر بچه ي 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يک سکه ي 50 سنتي  درآورد و آن را به شيطان داد! 
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ي 50 سنتي از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با يک لگد و مشت که به او کوبيد، سر پسرک خالي کرد و بعد رفت.  
چند دقيقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او  اشک مي ريزد، علت را پرسيد که پسرک گفت: "با آن 50 سنت بايد براي مادر  مريضم دارو مي خريدم" 
پسرک 13 ساله خنديد و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ي50 سنتي دارم که 2  تا را مي دهم به تو." 
پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتي!" 
پسرک زرنگ  خنديد و گفت: "گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد"

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 4:49 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

قطاری به مقصد خدا

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری

خانم عرفان نظر آهاری

 به فضل الهی قصد داریم که در وب خود از نویسنده چیره دست خانم عرفان نظر آهاری مطلب جدید بگذاریم ممنون خواهیم شد اگر از نظرات خوبتان ما را بهره مند کنید(مدیروب)



موضوعات مرتبط: داستانکعرفان نظر آهاری داستانک
[ چهار شنبه 24 اسفند 1390 ] [ 1:27 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

قضاوت زود هنگام

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”

مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”



موضوعات مرتبط: داستانک
[ جمعه 19 اسفند 1390 ] [ 12:7 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

راهب و پیرزن/داستان کوتاه

  راهب و پیرزن/داستان کوتاه 

حکایت جالب و شنیدنی راهب و پیرزن

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟

آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟




موضوعات مرتبط: داستانک

ادامه مطلب
[ یک شنبه 14 اسفند 1390 ] [ 3:37 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

موضوع : داستان های کوتاه عنوان : بودا و زن هرزه

 بودا و زن هرزه

 

بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند

 

 

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 2 اسفند 1390 ] [ 4:26 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

آیت الله بهاءالدینی ....

h

 یکی ز رفقانقلكرد كه در محلّ آيت الله بهاء الديني (زمان قبل از انقلاب)

يك نفر بود كه خيلي آلوده بود. هر كس او را مي ديد از راه ديگري مي رفت

از او فاصله مي گرفت. ضرب المثل آلودگي و بدي بود. از آنها كه ديديد مي گويند

برو آقا كه آتش تو مرا نسوزاند. آقازاده ي آيت الله مي گويد كه آقا مرا صدا كرد و

گفت كه اين پانصد تومان را به فلاني بده. (همان آلوده) خيلي عجيب است داخل

محل بود و همه هم او را مي شناختند. گفتم: آقا! فلاني. گفت: بله. گفتم: آقا!




موضوعات مرتبط: داستانکدر محضر بزرگان

ادامه مطلب
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ 1:50 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

موضوع : داستانک عنوان : مکر زنان

مکر زنان

 

خانم های غیر مکار به خودشون نگیرن و سریع هم موضع نگیرین

 

آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد.

رد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت غاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز درمغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید.. زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . 

 



موضوعات مرتبط: داستانک

ادامه مطلب
[ یک شنبه 23 بهمن 1390 ] [ 5:41 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

موضوع : داستانک عنوان : من گاو هستم

 

من  گاو هستم

در یک مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمتکردم وچند سالی بود کهمدیر مدرسه شده بودم.قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفتوگوی همکاران در دفترمدرسه، به هم نیامیخته بود. در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:«با خانم... دبیر کلاس دومی ها کار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بکنم.»


 

 

 



موضوعات مرتبط: داستانک

ادامه مطلب
[ شنبه 22 بهمن 1390 ] [ 3:43 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

موضوع : داستانک عنوان : بهشت و جهنم

بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.



موضوعات مرتبط: داستانک

ادامه مطلب
[ شنبه 22 بهمن 1390 ] [ 3:16 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد