این داستان زیبا وعجیب را بخوانیداز دست ندهید!!
داستانى درباره گرگ گرسنه
یكى از علماى جامع و كامل و عارف و فیلسوف كه همه شما او را مىشناسید ، ایشان مىفرمودند: براى دیدن یكى از اقوام به شهرمان در یك منطقه سردسیر كشاورزى رفتم.
وقتى وارد خانهاش شدم، گفت: آقا! اول یك مسأله شرعى دارم، این را جواب بدهید.
گفتم: بفرمایید، گفت: امسال تا زانوى ما در این منطقه برف آمده است، پنج و نیم،
شش صبح تازه هوا روشن شده بود، من آمدم بیل و پارو برداشتم كه به باغ بیایم
داخل آلاچیق دیدم یك گرگ قوى آمده و زیر آلاچیق خوابیده، من و بیل و پاروى من
را كه دید، اصلاً عكس العمل نشان نداد، نترسید، ولى من ترسیدم جلو بروم، خیلى
گرگ قویى بود.
فكر كردم بیابان پر برف است، چیزى گیرش نیامده است، به اینجا پناه آورده. برگشتم
و مقدارى نان و گوشت شب مانده بود، مقدارى شیر، اینها را داخل سینى گذاشتم
و راه افتادم، گفتم: نزدیكش كه شدم، اگر قیافه عصبى گرفت، سینى را مىاندازم و
فرار مىكنم. اگر عكس العملى نشان نداد، جلو مىروم.
دیدن گرگ مادر و پذیرایى از او
كنار باغ هم آغل گوسفندهایم بود ، جلو آمدم ، دیدم نه ، عكس العملى نشان نمىدهد
، زنده هم هست ، نمرده ، نزدیك او رسیدم ، دیدم مقدارى شكمش را بلند كرد و زیر
شكمش چهار پنج تا بچه گرگ است كه تازه آنها را زاییده بود.
هیچ چیزى گیرش نیامده بود، گرسنه، بچهها یك مرتبه شروع به ناله كردن كردند، و حالت
چشم این گرگ برگشت، مثل این كه مىخواست با چشمش به من بگوید: دستت درد نكند،
ما بیچاره بودیم، من تازه زاییدم، بچههایم گرسنه هستند.
سینى را گذاشتم. گرگ لقمه لقمه برداشت و اول در دهان بچههایش گذاشت، مادر است.
موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموز
ادامه مطلب