شعر طنز( انصراف از یارنه)

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

 شنیدم که مامان به بابام گفت

بیا فرم یارانه را پر نکن 

مرا دپرس احوال و دلخور مکن

 که این پول آخر کجا حق ماست 

اگر کارمندی  بگیرد رواست

تو دلال ارزی و وضعت خفن 

ببین هیکلت را شدی کرگدن 

 خروشید  بابا م و با خشم گفت  

 که  ای زن مزن بیش از این حرف مفت

که خر پولی هر کسی بیشتر  

 بود احتیاجش  بسی بیشتر   

 ستاد تشویق مردم به انصراف از یارانه 

سراینده : مصطفی مشایخی



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 5:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

3 نصیحت لقمان به فرزندش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. 
- اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
- دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی. 
- و سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی. 
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ 
لقمان جواب داد: 
- اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. 
- اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهنرین خوابگاه جهان است. 
- و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:40 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان جالب پسر جوانی که در مترو به دختری نگاه می کرد

صدای بلندگوی ایستگاه همه را از جای خود بلند کرد :" ایستگاه آزادی" پسر جوان از مترو پیاده شد و به سمت پله های خروج رفت که ناگهان چشمش به دختری افتاد که به سرعت داشت پله ها را بالا می رفت ، نگاهش چند ثانیه ای روی دختر ماند که ناگهان دستی روی شانه اش احساس کرد :

- مسیرت رو اشتباه نمیری ؟

پسر جوان به خودش آمد و پشت سرش را نگاه کرد ، پیرمردی لبخند زنان به او نگاه می کرد ...

پسر گفت : ببخشید پدرجان متوجه نشدم ، چیزی پرسیدید ؟

پیرمرد گفت : آره باباجون ، گفتم فکر کنم مسیر رو داری اشتباه میری !

- ببخشید ، شما از کجا مسیر من رو میدونید ؟ در ضمن اشتباه نمیرم ... مسیر هر روزمه ...

پیرمرد لبخندی زد و گفت : امان از این مسیر های هر روزه ای که میریم و فکر می کنیم درسته !

سپس سری تکان داد و کم کم از پسر جوان که مات و مبهوت داشت به جمله پیرمرد فکر می کرد دور شد ، یکبار دیگر جمله آخر را با خودش مرور کرد "مسیر های هر روزه ای که فکر می کنیم درسته" دور و برش را نگاه کرد و پیرمرد را ندید ، دوان دوان مسیرش را دنبال کرد ، پیرمرد آرام و آهسته همچنان می رفت ... جلوی پیرمرد را گرفت و گفت : منظورتان از حرفی که زدید چی بود ؟ چرا به من گفتید ؟ چیزی در مورد من می دونید ؟!

پیرمرد نگاهی کرد و گفت : نه عزیزم ، من چیزی از شما نمی دونم ولی اگر واقعا دوست داری معنی حرفم رو بدونی ، خب بهت میگم.

پسر جوان بلافاصله گفت : آره ... آره ... خواهش می کنم بگید منظورتون چی بود !

پیرمرد گفت : خب بشین روی همین نیمکت تا بهت بگم ...

- نگاه کردن به هر چیزی خرج داره ، خیلی هم گرونه ، مثه همون دختری که داشت از پله ها می رفت بالا و تو داشتی نگاهش می کردی.
 

* وقتی چیزی رو میبینی دلت میخواد ، به وصالش نمیرسی و افسرده می شوی ...

* میبینی و شیفته می شوی ، آدمی که شیفته می شود بدی ها و عیب ها را نمی بیند ، بعدا کم کم متوجه عیب ها می شوی و دلزده ...

* میبینی و با همسرت مقایسه می کنی ، تفاوت میبینی و با همسرت بداخلاقی میکنی و زندگی ات تلخ می شود ...

* میبینی و لذت میبری ، به این لذت عادت می کنی ، کم کم همه جا دنبال لذت میگردی و هر چیز غیر از لذت را از یاد میبری ...

* میبینی و برای رسیدن به آن همه کار می کنی و در نظر دیگران خوار و کوچک می شوی ...
 

خب ، حالا دیدی ، فکر کنم این مسیر هر روزه ات اشتباه است پسرم !

پسر جوان به فکر فرو رفته بود ، پیرمرد بلند شد و راهش را ادامه داد و پسر جوان همچنان او را دنبال می کرد و به آن جمله کلیدی پیرمرد فکر می کرد :"مسیر هر روزه ات اشتباه است ..."

صدای بلندگوی مترو همچنان می آمد :"مسافرینی که قصد پیاده شدن در ایستگاه ... "
 

 



موضوعات مرتبط: داستانک
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:27 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

روز زن

شناخت حق مادر

 

امام سجّاد عليه السلام:

وَ أمّا حَقُّ اُمِّكَ فَأنْ تَعلَمَ أنَّها حَمَلَتكَ حَيثُ لايَحتَمِلُ

أَحَدٌ أَحَدا و أعطَتْكَ مِن ثَمَرَةِ قلب‌ها مالا يُعطِي أحَدٌ أحَدا؛

حقّ مادرت بر تو اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است

كه هيچ كس ديگرى را حمل نمی‌کند و از ميوه دلش آن به تو داد

كه هيچ كس به ديگرى نمی‌دهد.

 

امالى صدوق ، ص۴۵۳ / آينه يادها : ص 178



موضوعات مرتبط: مناسبت ها
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 4:0 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده



موضوعات مرتبط: نما متن
[ شنبه 30 فروردين 1393 ] [ 3:52 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نمامتن58

 

 



موضوعات مرتبط: نما متن
[ جمعه 29 فروردين 1393 ] [ 1:5 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

جملات الهام بخش برای زندگی

 

 

 



موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش برای زندگی
[ جمعه 29 فروردين 1393 ] [ 12:57 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عکس منتخب

 

 



موضوعات مرتبط: عکس
[ جمعه 29 فروردين 1393 ] [ 12:17 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایت وصل (لطفا از دست ندهید)

نزدیک اذان ظهر روز بود. مثل هر روز مهیای رفتن به مسجد شدم. از منزل ما تا مسجد فاصله چندانی نبود . چند سالی بود که توفیق امامت جماعت در این مسجد به من عنایت شده بود. مسجدی که بواسطه قرار گرفتنش در راسته بازار ، پاتوق کسبه و اهل بازار بود و البته حضور باربران و کشیکچیان و نگهبان های بازار هم رونق خاصی به مسجد می داد.

هنوز چند قدمی به مسجد مانده بود که صدای جمعیت اندکی که تابوتی را بر دوش خود حمل می کردند مرا متوجه خود ساخت. جلوتر رفتم ؛ تابوتی ساده و فقیرانه بر دوش چند نفر که همه از باربران بازار بودند و چند نفری مشایعت کننده نیز در کسوت ساده حمّالان و کشیکچیان بازار که البته چهره برخی از آنها برایم آشنا بود. معلوم بود که میّت ، یکی از منسوبان همین آدم های سر و ساده و فقیر است که اینچنین غریبانه و بی پیرایه تشییع می شود.


در همین بین ، ناگهان چشمم به میرزا حبیب ، تاجر سرشناس و مؤمن بازار افتاد که با حالتی نزار و پریشان در حالی که بشدت می گریست و مویه می کرد ، جنازه را مشایعت می نمود. مشاهده میرزا حبیب ، آن هم با این حال پریشان که گویی صاحب عزای اصلی است و نزدیک ترین کسان خود را از دست داده است ، مرا بسیار شگفت زده کرد. آخر میرزا حبیب از بازاریان و تجّار سرشناس و مؤمن بازار و از نیکان اصفهان بود. اگر از نزدیکان و بستگان او کسی فوت نموده ، پس چگونه است که اینچنین غریبانه و بی خبر تشییع می شود؟! چرا از بزرگان تجار و کسبه و اقربای خود میرزا حبیب ، کسی در این تشییع جنازه شرکت ندارد؟! .... همه اینها سؤالاتی بود که ذهن مرا به خود مشغول ساخته و بشدّت کنجکاو یافتن اصل ماجرا کرده بود.

در همین حال بودم که نگاه پریشان میرزا حبیب به من افتاد و گویی متوجه تعجب و حیرانی من شد. بطرفش رفتم و دست بر شانه اش گذاشتم . پیش از آنکه سخنی بگویم با صدایی لرزان و مصیبت زده گفت: «حاج آقا جمال! به تشییع جنازه یکی از اولیای خدا نمی آیید؟! »


کلامش بر قلب و جانم نشست و مرا بی اختیار بسوی جنازه کشاند. از رفتن به مسجد منصرف شدم و به همراه میرزا حبیب و جماعت باربران و کشیکچیان بازار ، جنازه را به طرف غسّالخانه مشایعت نمودم. از بازار تا غسالخانه که در محلی بنام «سرچشمه پاقلعه» قرار داشت ، مسافت نسبتاً زیادی بود و من باتفاق عده معدود مشایعت کننده در حالی این مسافت را پیمودم که در تمام طول مسیر ، جمله میرزا حبیب در توصیف صاحب جنازه ، ذهنم را به خود مشغول ساخته بود و بشدت کنجکاو بودم تا صاحب آن را بشناسم .


به غسالخانه که رسیدیم ، جنازه را تحویل مغتسل دادند تا مراسم تغسیل و تکفین میت انجام شود. گوشه خلوتی یافتم و تا مهیا شدن جنازه ، در انتظار نشستم. ساعتی از ظهر گذشته بود و من خسته از راه دراز و اندوهناک از فوت نماز جماعت اول وقت ، به سرزنش خود پرداختم که چرا بی جهت ، تحت تأثیر سخنان یک تاجر پریشان حال ، مسجد و نماز جماعت را ترک گفته ام. در حال و هوای خود بودم که دستی بر شانه خود احساس کردم. خودش بود ، میرزا حبیب. مثل اینکه تحیّر و سرگردانی مرا بیش از این تاب نیاورده بود. حالا مثل اینکه کمی آرام گرفته بود. به او گفتم: « میرزا! این جنازه کیست؟! حکایت این حال پریشان شما چیست؟!»


میرزا حبیب ، آه بلندی کشید و در حالی که دست بر کمر گرفته بود و می نشست ، گفت: « قصه عجیبی است حکایت من و آشناییم با صاحب این جنازه!! قصه ای که تا کنون برای کسی آن را بازگو نکرده ام.»

با کنجکاوی و تعجب گفتم: « بسیار مشتاق شنیدنم میرزا حبیب! بگو و مرا از این بهت و حیرانی بیرون آور.»


میرزا حبیب دوباره آهی کشید و ادامه داد:


« همینطور که می دانید امسال من مسافر قافله حج بودم. کاروان ما ابتدا راهی عراق شد تا پس از زیارت عتبات مقدسه نجف و کربلا ، راهی حجاز شویم. همه چیز بخوبی می گذشت تا در چند فرسخی کربلا ، کیسه حاوی سکه ها و بعضی اثاثیه ضروری سفرم را دزدان به سرقت بردند. جستجوهایم نتیجه ای نداشت و از طرفی دلم نمی خواست که غیر از خودم ، همسفرانم را نیز درگیر مشکل پیش آمده خود نمایم. برای همین بی اینکه کسی متوجه موضوع شود ، بهانه ای آوردم و خود را از همسفران جدا کردم. قافله حج عازم حجاز شد و من درمانده و مستأصل در عراق ماندم بلکه فرجی شود و بتوانم راهی به اموال از دست رفته خویش بیابم. اندوهی سنگین و عمیق بر من مستولی شده بود و از اینکه می دیدم علی رغم دارایی های بسیار ، توفیق انجام مناسک حج از من سلب شده است ، احساس غبن و خسارتی جانکاه می کردم. هیچ دوست و آشنایی هم نداشتم تا به او پناه ببرم و پولی قرض بگیرم.


شبی تنها از نجف بسمت کوفه به راه افتادم تا در مسجد کوفه معتکف گردم بلکه فرجی حاصل شود. در راه حالتی عجیب بر من مستولی شده بود. احساس درماندگی و استیصال می کردم و در همان حال به آقا و مولایم ، حضرت صاحب الأمر (عج) متوسل گردیدم. چیزی نگذشت که در همان بیابان و در تاریکی شب ، ناگهان سواری در برابرم ظاهر شد. با حضور او همه جا روشن و نورانی شد و بزرگی و شکوهش مرا مسحور خود ساخت. آنگاه که جمال و چهره پرفروغش را نگریستم ، اوصاف و نشانه هایی را که در مورد امام زمان ، حضرت صاحب الأمر (عج) شنیده بودم در آن بزرگوار مشاهده نمودم.

در آن حال ، ایشان در برابرم ایستاده فرمودند: « چرا اینطور افسرده حالی؟! » عرض کردم که خستگی راه سفر دارم. فرمودند: « اگر سببی غیر از این دارد بگو. » چون دیدم آن بزرگوار اصرار دارند که سرگذشتم را شرح دهم ، ماجرای خود را بیان کردم و سبب ناراحتی و تأثر خود را عرضه داشتم.


در این هنگام دیدم ، حضرتش فردی بنام « هالو » را صدا زدند. بلافاصله فردی نمد پوش درهیأت و لباس کشیکچی ها و باربرهای بازار اصفهان ، در کنارمان نمایان شد. وقتی که جلو آمد به دقت در وی نگریستم و متوجه شدم همان هالوی اصفهان خودمان است؛ کشیکچی بازار که ازسال ها پیش در اطراف حجره ام رفت و آمد دارد و او را کاملاً می شناسم.


حضرت رو به او نموده فرمودند: « اسباب سرقت شده اش را به او برسان و او را به مکه ببر و بازگردان. » آقا این جمله را فرمودند و از نظرم ناپدید شدند.

آن شخص ، ساعتی از شب را با من در محل مشخصی از کوفه قرار گذاشت تا پول و وسایل گمشده ام را به من برساند. من متحیّر از آنچه می دیدم با نگاه مبهوت خویش هالو را بدرقه کردم. او رفت و ساعتی دیگر در مکانی که وعده گاهمان بود نمایان شد. در حالی که بسته ای در دست داشت. آن را به من داد و گفت: « درست ببین ، قفل آن را باز کن و آنچه را داشتی به دقت بنگر تا بدانی که صحیح و سالم تحویل گرفته ای. »


من به بررسی وسایل و شمارش سکه هایم مشغول شدم. دیدم همه چیز دست نخورده و سالم است. آن شخص که مطمئن بودم هالوی خودمان است ولی از هیبت او جرأت سؤال کردن نداشتم ، با من در کربلا و در زمانی دیگر وعده کرد و از من خواست تا وسایلم را به شخص امینی بسپارم و مهیای حرکت بسمت مکه شوم. من نیز در زمان مقرر در وعده گاه حاضر شدم . هالو جلو می رفت و من به دنبال او. پس از مدت کمی راه رفتن ، بناگاه خود را در مکه یافتم. در مکه از من جدا شد و هنگام خداحافظی مکانی را تعیین نمود و از من خواست تا پس از انجام مناسک حج به آنجا بروم تا مرا بازگرداند. او همچنین از من خواست تا این راز را برای کسی بازگو نکنم و فقط در جواب هم کاروانیان خویش بگویم که همراه کس دیگری از راهی نزدیک تر آمده ام.



مناسک حج به پایان رسید و من در تمام طول انجام اعمال خویش ، مشعوف از عنایت مولا و صاحب خویش بودم و دلتنگ از فراق حضرتش ، او را جستجو می کردم. پس از پایان مناسک حج ، در وعده گاه خویش حاضر شدم و در ساعت مقرر دوباره هالو را دیدم که بسویم آمد و پس از سلام و مصاحفه ، به همان کیفیت قبل و در مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت ، از شدت هیبت و عظمت او جرأت سؤال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت: « از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید ، برایم انجام دهی.» این را گفت و از من جدا شد.



روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه آسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجّار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ، ناگاه هالو ، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم ، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن ، نزد من آمد و آهسته گفت: « آن تقاضایی که از تو داشتم این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم. » آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم ، نه دیرتر و نه زودتر.


تا پنجشنبه موعود برسد ، چند روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت و من دیگر اورا در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده آخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری می کردم تا دیدارمان تازه شود و من از او احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخره آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همین دیروز بود.


صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان (عج) گفتگو کنم. به آدرسی که داده بود رفتم ، اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی جستجو کردم تا سرانجام در همان ساعتی که وعده کرده بودیم ، منزلش را یافتم. »



میرزا حبیب در حالی که بشدّت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود ، آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:


« وقتی خود را پشت درب خانه هالو یافتم ، آماده در زدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه باز شد و سید بزرگواری غرق نور با عمامه ای سبز بر سر و شال مشکی به کمر از خانه هالو خارج شد و هالو نیز شتابان به دنبال او از خانه بیرون آمد در حالی که بشدت ادب می کرد و تواضع و احترام فوق العاده ای نثار آن جناب می نمود . در آن حال صدای هالو را می شنیدم که می گفـت: « سیدی و مولای! خوش آمدید ، لطف فرمودید به خانه این حقیر تشریف فرما شدید... »


هالو تا انتهای کوچه آن سید بزرگوار را بدرقه کرد و بازگشت. مقابلم که رسید ، آثار شعف و شور زایدالوصفی را در سیمایش مشاهده کردم. سلام کردم و با حالتی آمیخته از بهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو! او که بود؟! » چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو!! مولا و صاحب خود را نشناختی؟!! .... او سرور و مولایم ، حضرت حجت ابن الحسن (عج) بود که در واپسین روز عمرم ، لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود....»


آن گاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: « از شما می خواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دو ساعت مانده به ظهر ، حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری. درب این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید ، من از دنیا رفته ام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار....!! »


با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، با جناب هالو ، وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم.


امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمّال و کشیکچی هالو را خبر کردم و با هم به سمت منزل هالو به راه افتادیم ، بی آنکه طبق خواسته جناب هالو ، کس دیگری را با خبر سازم. در ساعت مقرّر به منزلش رسیدیم ، در حالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز خبر داده بود ، روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق ، رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه او را غریبانه برداشتیم و اکنون طبق وصیّت او سوی قبرستان تخت پولادش می بریم....»



صحبت های میرزا حبیب که به اینجا رسید ، با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عدد انگشتان دست فراتر نمی رفت ، متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است. حالت عجیبی داشتم. بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بی خبر بوده ام ، در وجود خویش احساس شرمساری می کردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان او را که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان ، حضرت ولی عصر (عج) را یافته بود ، غرق بوسه خویش کردم.


چیزی نگذشت که تابوت جناب هالو دوباره بر دستان اقلیت تشییع کننده بسوی آرامگاه تخت پولاد روانه شد. خود را به زیر تابوت آن ولیّ خدا رساندم و با چشمانی اشکبار او را تا تخت پولاد مشایعت کردم. دلم می خواست ، پرتوی از نور معرفت یکی از عاشقان و دلباختگان ملازم و همراه حجّت خدا ، وجودم را روشن سازد.


مراسم تدفین جناب هالو که تمام شد ، دیدم میرزا حبیب تاجر که تا همین جا نیز سوز و بی قراری بی اندازه اش در فراق هالو ، حاضران و تشییع کنندگان اندک او را که همگی از دوستان و همکاران او بودند به حیرت وا داشته بود ، طاقت از کف داد و خود را بر خاک مزار او انداخت ، در حالی که با صدای بلند می گفت: « ای مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! ... او یکی از اولیای خدا و از ملازمان امام زمان (عج) بود....» و در آن هنگام کسی از حاضران جز من ، راز سوز و گداز بی اندازه میرزا حبیب را نمی دانست.


صبح فردای آن روز ، میرزا حبیب به سراغ من فرستاد تا به مسجد بازار بروم. من که هنوز مبهوت ماجرای دیروز و حکایت میرزا حبیب و هالو بودم ، بی درنگ خود را به مسجد رساندم. دیدم جمع زیادی که اکثر آنها از حاجیان کاروان حج امسال و همسفران میرزا حبیب بودند در مسجد جمع شده اند. چشم میرزا حبیب که به من افتاد جلو آمد و گفت: « می خواهم راز شگفت انگیز سفر حج خود را با همسفریان و هم کاروانیان خویش در محضر مبارک آیت الله چهارسوقی فاش نمایم و پرده از چهره غریب و گمنام چناب هالو بردارم.» لبخند رضایتی به نشانه تأیید از خود نشان دادم و سپس در معیّت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیت الله سید محمد چهار سوقی ، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات شدیم.


در منزل آیت الله روضاتی (چهار سوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر ، در حالی که ردای مشکی بر تن داشت و مصیبت زده ای را می مانست که نزدیک ترین فرد زندگیش را از دست داده است ، با صدایی لرزان و گریان ، حکایت عجیب و شگفت انگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحب الأمر (عج) بواسطه جناب هالو را برای حضرت آیت الله و دیگر حاضران تعریف می کرد و در این بین صدای گریه و ضجّه مردم ، همراه با ذکر یابن الحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولوله ای وصف ناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر ، حال خود مرحوم آیت الله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو ، در حالی که اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود ، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد ، محل دفن جناب هالو گردید.

موج زیادی از جمعیت ، یابن الحسن گویان در حالی که مرحوم آیت الله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت می کرد بسمت تخت پولاد روانه شدند. لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد و طولی نکشید که سیل مشتاقان امام زمان (عج) به قبرستان مقدّس تخت پولاد رسید.

مرحوم آیت الله سید محمد چهارسوقی در حالی که بشدت گریه می کرد و پریشان بود ، خود را بسرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربّانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریه ها و راز و نیازهای فراوان ، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیّت می کنم ، هنگامی که مُردم ، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. می خواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند ، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»


اکنون سالیان درازی از آن روز می گذرد و مزار مرحوم میرزا حسین کشیکچی ، مشهور به « هالو» در تکیه صاحب روضات تخت پولاد اصفهان ، این خاک تابان و سرزمین ستارگان درخشان علم و عرفان و معرفت ، ملجأ و زیارتگاه عاشقان و دلباختگان حضرت ولی عصر (عج) است تا روزی که ان شاء الله دل های عاشق و طوفانزده منتظرانش به ساحل آرامش ظهور مبارکش ، اطمینان و سکون یابد.

 



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان
[ جمعه 29 فروردين 1393 ] [ 10:32 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 همت بالابرنده و شهوت خوارکننده



امام علي عليه السلام:

ما رَفَعَ امرَأً كَهِمَّتِهِ، ولا وَضَعَهُ كَشَهوَتِهِ؛

هيچ چيز همچون همّت، آدمى را بلندمرتبه نمی‌گردانَد


و هيچ چيز مانند شهوت او را خوار نمی‌کند.

عيون الحكم والمواعظ: ص ۴۸۴ ح ۸۹۲۸ 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ سه شنبه 25 فروردين 1393 ] [ 11:56 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حسن کلیدساز در نیاوران !

حسن آقای کلیدساز از سال 70 در نیاوران کلید سازی دارد و بیست سالی است که تمام اهالی محل و کسبه او را می شناسند.

در نزدیکی میدان نیاوران که قدم بزنی، تابلوی «حسن کلیدساز» نگاهت را به خود جلب می کند. اول فکر می کنی که شوخی است اما وفتی به سر کوچه قنات شمالی که می رسی می بینی که قضیه کاملا جدی است و یک پیکان وانت می بینی که قفل و کلید می فروشد.

 


مردم در مورد شباهت شعار رئیس‌جمهور روحانی و مغازه کلیدسازی شما چه می‌گویند؟

همه در این مورد شوخی می کنند. یکی میگه چرا مشکلاتمون رو حل نمی کنی؛ یکی میگه وانت تو یه شعبه از دفتر رئیس جمهوره... کلا این قضیه اتفاق جالبی شده است.
 

نظر خودت چیه؟

(با خنده) دیگه اون از رو من کپی برداری کرده؛ من بیست سالی هست کلیدسازی دارم اما آقای روحانی شش ماه هم نیست که رئیس‌جمهور شده است ولی اگه خود آقای روحانی یه روز بیاد، من حاضرم تمام کلیداشو مجانی واسش بسازم.
 

خاطره ای از این شباهت داری؟

شبی که معلوم شد آقای حسن روحانی، رئیس جمهور شده و طرافدارانش توی خیابونا ریختن، چند نفر اومدن کلید های بزرگی که سر کوچه و روی وانت زده بودم رو برداشتن و برده بودن فرداش زنگ زده بودند که شماره حساب بده پول این کلیداتو بدیم.
 

اوایل مردم زیاد می اومدن عکس میگرفتن شاید روزی هفت یا هشت نفر از مغازه ام عکاسی می کردن اما الان خیلی کمتر شده است.

 

 

 



موضوعات مرتبط: گشتی درشهر
[ شنبه 23 فروردين 1393 ] [ 10:39 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

کاریکاتورهای انصراف از یارانه...!

 

 

 



موضوعات مرتبط: کاریکاتور
[ شنبه 23 فروردين 1393 ] [ 10:17 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نمامتن58

[ جمعه 22 فروردين 1393 ] [ 1:20 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر طنز(طنز/ با زبان خوش انصراف دهید)

حسن آقا؛ سلام و روبوسی 
بابت آن پیام خوصوصی(!)
عرض تبریک و شادی نوروز 
با امید سلامتی، هرروز
گفته شد در شعارهای جدید 
"با زبان خوش انصراف دهید"
یاکه: "یارانه اِندِ خز بازی‌ست!" 
دولت از این روند ناراضی‌ست

راستش اولش دلم غش رفت 
غش از آن حرف های دلکش رفت
بعدش اما کمی دلم لرزید 
بی‌تعارف بیان کنم: ترسید
این که روز فراق در پیش است 
در سبز است و "باغ" در پیش است
این که این "اتفاق ماهانه " د
و قرون پول مفت یارانه
زین سپس از حساب ما برود 
از دل و دیده آب ما برود...
بعد با فکر و یک حساب و کتاب 
من رسیدم به این نتیجه ناب:

حسن آقا! بدون هر گله‌ای 
می‌کنم با شما معامله‌ای
طبق بند نخست این پیمان 
کل یارانه مرا بستان
بند 2: بنده از مواجب خویش 
می‌دهم مبلغی از آن هم بیش
سر هرماه، صدهزار تومن 
بستانند و واکشند از من

بند3: لطف کرده با تدبیر 
بدهید اقتصاد را تغییر
تا شود مسکن و متاع و دلار 
قیمت سال‌های هشت و چهار
آنچنان مایلم بدین پیمان 
که به سیمرغ، رستم دستان
سال‌تان خوب و طرحتان پیروز 
مرسی از آن پیامک نوروز

شاعر:علی هدیه لو  



موضوعات مرتبط: اشعارطنزشعر
[ جمعه 22 فروردين 1393 ] [ 8:21 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر بی نقطه

محمود مسلم ملائک
امار مطاع در ممالک
 
هم سالک و هم سلوک و مسلوک
او مالک و ماسواه مملوک
 
هر حکم که داد هر دل آگاه
سر لوحه حکم اسم الله
 
اسمی که در او دوای هر درد
اسمی که روای مرئه و مرد
 
اسمی که مراد آدم آمد
اسمی که سرود عالم آمد
 
سوداگر اگر در او دل آسود
سودا همه سود دارد و سود
 
مر همدم کردگار عالم
کی هول و هراس دارد و همّ
 
دل در حرم مطهر او
گل گردد و هم معطّر او
 
هر دل که ولای وصل دارد 
همواره هوای وصل دارد
 
موسی که هوای طور دارد
کی دل سر وصل حور دارد
 
ای وای مر آدم هوس را
دل داده کام سگ مگس را
 
در وصل صمد رسد رصدگر 
در اسم احد رود سراسر
 
درگاه سحر مراد سالک
دادار دهد علی مسالک
 
لوح دل آملی اوّاه
دارد صور ملائک الله

 شاعر :آیت الله حسن زاده آملی



موضوعات مرتبط: مناجات ونیایششعراشعار آیینی
[ جمعه 22 فروردين 1393 ] [ 8:17 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر طنز(می‌کنم از دست مهمانان فرار!)

 

 
محمد جاوید، شاعر و طنزپرداز در جدیدترین پست وبلاگش شعری درباره روزهای ابتدایی بهار و دیدوبازدیدهای آن نوشته است.

«عطر نرگس رقص باد آهسته می آید بهار»
بنده اما می کنم از دست مهمانان فرار
گرچه فروردین هوایش دلپذیر و جالب است
لیک هرگز نیستم من این هوا را خواستار
چون به همراه هوای دل پذیر فرودین
می رسد مهمان برایم از یمین و از یسار

چون که مدت هاست هشتم را به نه دادم گرو
پس به من از جانب این قوم می آید فشار
نیست درمان جز فرار از حمله ی قوم مغول
چون بجز تخریب از آنها نباشد انتظار
یا به هر علت اگر در خانه ماندم روز عید
می کنم خود را به شکل ماهرانه استتار
لامپ ها خاموش می گردند در اوقات شب
تا یقین گردد که رفته میزبان از این دیار

آیفن تصویری خود را چنان میزان کنم
تا شود رخسار مهمانان به خوبی آشکار
هرچه زنگیدند و کوبیدند در را، بی خیال
میهمان چون خسته گردد می رود دنبال کار
گر زبانم لال آمد زورکی در خانه ام
می روم زیر لحاف و می کنم داد و هوار:
دارم از سردرد می میرم به فریادم رسید
می شوم از دست این سردرد آخر رهسپار

لوزه تینم باد کرده معده ام دارد ورم
کلیه ام در خود هزاران سنگ کرده احتکار
شست پای راستم رفته درون چشم چپ
نیست دیگر بعضی از اعمال من در اختیار
میهمان بخت برگشته ترحم می کند
بر من بیمار و کی گیرد در آن خانه قرار؟
از من بیمار کی خواهان عیدی می شود؟
تازه شاید رحم کرد و داد ما را صد دلار

از پذیرایی مهمانان شوم آخر خلاص
در امان مانند سیب و موز و کیوی و خیار
الغرض «جاوید» با این پولتیک! جالبش
«می شود حالی به حالی، خوش به حال روزگار »
چون که دک شد میهمان از خانه برخیز و برقص
«ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار»


موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ سه شنبه 19 فروردين 1393 ] [ 1:8 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

اندر فواید انصراف از گرفتن یارانه

ابن  هسانه  در کتاب  مضرات الیارانه  می گوید :" نگرفتن یارانه و انصراف از آن ،موجب طول عمر تا صد و پنجاه سال  می شود ".

از ابو بتانه  نقل شده است که  گفته است : " چند شبی در خواب همی دیدم که کوهی  بزرگ بر روی دوشم است چنان که از سنگینی آن جنبیدن  نیارستمی  وهر شب  دچار کابوس همی شدم ،  خواب گزاران همی گفتند که این کوه ،همان یارانه است  از گرفتنش انصراف ده تا راحت بخسبی ،انصراف همی دادم و راحت خسبیدم :.

 پزشکان می گویند  یارانه بگیران نسبت به یارانه نگیران ، هفت صد بار بیشتر به بیماری های  قلب و عروق مبتلا می شوند ،   این پزشکان می افزایند که نتیجه ی تحقیقات نشان داده است  در دوسال گذشته نود در صد افرادی که سکته کرده اند ، یارانه بگیر بوده اند.

حکایت کنند که یارانه بگیری با الاغ  سوی خود عابر باک همی رفت  تا یرانه ی خویش همی ستاند  به ناگاه  الاغش  در چاله ای فرو همی شد  ویارانه بگیر بخت بر گشته با مخ بر زمین فرو همی آمد

 آن شنیدستی  که یک یارانه بر         ناگهان افتاد از بالای خر

 گفت زرت مرد دنیا دوست را        می کند یارانه قمصور ای بشر

  ابن سوبسیت  بلخی می گوید ،چند وقتی بود که غذا از مری ام پایین نمی رفت وهر چه در دهان می نهادمی ،  در گلو گیر همی کرد ،به نزد طببیان  همی رفتم  و نسخه ها دادند و افاقه نکرد  ،تا شبی پیر طریقتی  فرمود  از گرفتن یارانه انصراف همی ده ،بهبودی حاصل همی آید ،فردا انصراف همی دادم و از آن روز ،  مسیر مری تا معده  گشوده همی گشت  و  بهبود حاصل همی آمد.

شیخ را گفتند به جز صدقه ،چه چیز دیگری رفع بلا همی کند  فرمود انصراف از گرفتن یارانه/

آورده اند که یارانه بگیری را دیدند که  در قعر جهنم ، گرفتار چهل و پنج اژدها ی دو سر همی بود و فریاد کنان  کمک همی طلبید  و کسی به فریاد او نرسید و صالحان همی گفتند که این چهل و پنج اژدها همان چهل و پنج هزار تو مان یارانه ای است که وی  در طول حیات می گرفته است  و از گرفتن آن انصراف نداده است.

 بزرگی می گوید  خواب همی دیدم  که  به بهشت همی رفته ام . اما   دست هایم به سوی  جهنم  همی  دراز است و در آتش می سوزد ،خواب خویش نزد معبران همی بردم .گفتند این دستانی است که در دنیا به سوی  یارانه گرفتن دراز بوده است و هم اینک به آتش جهنم گرفتار همی شده است

روانکاوان می گویند :کسانی که از گرفتن یارانه انصراف داده اند  نسبت به کسانی که انصراف نداده اند  کمتر به افسردگی و دپرشین مبتلا می شوند / هم چنین روانکاوان اعتقاد دارند که گرفتن یارانه  موجب بیماری آلزایمر می شود  زیرا هوش و حواس را از بین می برد.

سراینده : مصطفی مشایخی 

ستاد تشویق مردم به انصراف از یارانه

 

 

 



موضوعات مرتبط: محض خنده
[ سه شنبه 19 فروردين 1393 ] [ 1:44 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 

راز سلامتی



امام على عليه السلام:

مَن أكَلَ الطَّعامَ عَلَى النَّقاءِ، وأجادَ الطَّعامَ تَمَضُّغاً،

وتَرَكَ الطَّعامَ وهُوَ يَشتَهيهِ، ولَم يَحبِسِ الغائِطَ

إذا أتى؛ لَم يَمرَض إلاّ مَرَضَ المَوتِ؛

هر كس در گرسنگى كامل، غذا بخورد، غذا را خوب بجود،

در حالى كه هنوز ميل خوردن دارد، غذا را وا گذارد و

چون احساس قضاى حاجت كرد، آن را محبوس ندارد،

به هيچ بيماری‌اى جز بيمارى مرگ، مبتلا نمی‌شود.

مكارم الأخلاق : ج ۱ ص ۳۱۴ ح ۱۰۰۳ 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ دو شنبه 18 فروردين 1393 ] [ 10:45 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

احادیث تصویری

 

 

 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ سه شنبه 12 فروردين 1393 ] [ 1:18 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

درمان گری با قرآن(غوا و فتنه شیطان؛ در آرزو قرار دادن انسان ها)

 

 



موضوعات مرتبط: درمان گری با قرآن
[ سه شنبه 12 فروردين 1393 ] [ 1:12 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

بخوانیم وبه کاربندیم

 

 



موضوعات مرتبط: جملات الهام بخش برای زندگی
[ سه شنبه 12 فروردين 1393 ] [ 12:26 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عکس دیدنی از رخدادهای ایران در سال ۱۳۹۲


حسرت یک اسب

 

حجامت و طب سنتی

"همه برای یکی" ۲۴ سر تراشیده

تهران و موتورسواران‌اش

شب به خیر

"مانور رفاقت"

سانسور فرش

بازار داغ ماسک

مشتمال ویژه



موضوعات مرتبط: عکسعکس های برگزیده
[ یک شنبه 10 فروردين 1393 ] [ 1:34 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

« پیشرفت دائمی »



امام صادق عليه السلام:

مَن لَم يَعرِفِ الزِّيادَةَ في نَفسِهِ كانَ إلَى النُّقصانِ أقرَبَ،


ومَن كانَ إلَى النُّقصانِ أقرَبَ فَالمَوتُ خَيرٌ لَهُ مِنَ الحَياةِ؛ 

آن كه پيشرفت را در خود نبيند، به نقصانْ نزديكتر است

و هر كه به نقصانْ نزديكتر باشد، مرگ از زندگى برايش بهتر است.

الأمالي للصدوق: ص ۷۶۶ ح ۱۰۳۰ / حكمتنامه جوان: ج1 ص48



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ یک شنبه 10 فروردين 1393 ] [ 1:3 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نماز

 اهمیت دادان به نماز



امام باقر عليه السلام: 



لا تَتَهاوَن بِصَلاتِكَ، فَإِنّ النَّبيَّ صلى اللَّه عليه وآله

 

قالَ عِندَ مَوتِهِ: «لَيسَ مِنّي مَنِ ‏استَخَفَّ بِصَلاتِهِ»؛



نمازت را سبُك مشمار، كه همانا پيامبر صلى اللَّه عليه وآله


هنگام رحلتش فرمود: «هر كس نماز را سبك بشمارد، از من نيست».

الكافي: ج ۳ ص ۲۶۹ ح ۷ / شناخت‌نامه نماز: ج2 ص730 



موضوعات مرتبط: نماز
[ جمعه 8 فروردين 1393 ] [ 12:16 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

یادآوری

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :

 

 


آدمى در روز قيامت ، از نزد خداوند قدمى بر نمى دارد ،


جز آن كه درباره پنج چيز از او پرسش مى شود :


از عمرش كه در چه راهى سپرى كرده


، و از جوانى اش كه در چه راهى هدر داده


، و از ثروتش كه چگونه به دست آورده ،


و چگونه خرج كرده است


و از اين كه به دانسته هايش چگونه عمل كرده است .

 



موضوعات مرتبط: مناجات ونیایشاحادیث
[ جمعه 8 فروردين 1393 ] [ 12:4 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 گوهر وقت



پیامبر خدا صلى الله عليه و آله: 

الاُمورُ مَرهونَةٌ بِأَوقاتِها؛



 

 

كارها در گِرو زمان

 

خويش‌اند.



عوالي اللآلي: ج ۱ ص ۲۹۳ ح ۱۸۰ / حكمتنامه پيامبر اعظم (ص) ج 7 ص366 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ جمعه 8 فروردين 1393 ] [ 11:56 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

چهار راه حل برای رفع تنگی معیشت

چهارراه حل برای رفع تنگی معیشت

در کلام معصومین علیهم السلام یکسری سفارشات در خصوص رفع تنگی معیشت و فراوانی رزق و روزی شده است که اگر انسانی با عمق ایمان و اعتقاد به آن‌ها عمل کند آثار و برکاتش را در زندگی خود خواهد دید، البته گفتن این ذکرها و عمل به این سفارشات زمانی موثر خواهد شد که انسان زندگی پاکی داشته باشد و حلال و حرام برایش مهم باشد یعنی کاری نکند که با دست خودش روزی‌اش کم شود.

از خدا آمرزش بخواهید

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله درباره این‌که چه ذکرهایی برای رفع تنگی معیشت خوب است، فرمودند:

«هرکه خداوند متعال به او نعمتی ارزانی دارد، باید خداوند متعال را حمد و سپاس گوید و هرکه روزیش به تأخیر افتد از خداوند آمرزش بخواهد

زیاد تکبیر بگویید

ایشان همچنین می‌فرمایند:

«کسی که در روزی خود تأخیر و تنگی بیند، باید زیاد تکبیر بگوید و کسی که اندوهش زیاد شود، بسیار استغفار کند

پیوسته با طهارت باشید

همچنین وقتی به رسول خدا صلی الله علیه و آله عرض شد که دوست دارم روزیم زیاد شود؛ ایشان اینگونه پاسخ دادند:

«پیوسته در حال طهارت و پاکیزگی باش، روزیت افزایش می‌یابد

صدقه زیاد دهید

آن حضرت همچنین فرمودند:

«صدقه زیاد بدهید، تا خداوند به شما روزی بدهد

 

پی‌نوشت:

همه‌ی روایات از کتاب منتخب میزان الحکمه، صفحه‌ی ۲۳۴ انتخاب شده است.

 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ جمعه 8 فروردين 1393 ] [ 11:40 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

کاریکاتور:

 

 



موضوعات مرتبط: کاریکاتور
[ یک شنبه 3 فروردين 1393 ] [ 5:18 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

درمان گری با قرآن7

 همت بزرگ


 


 

 إِذْ هَمَّت طَّآئِفَتَانِ مِنكُمْ أَن تَفْشَلاَ وَاللّهُ

وَلِيُّهُمَا وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ  

آن هنگام كه دو گروه از شما بر آن شدند كه سستى ورزند


با آنكه خدا ياورشان بود و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند

آيه شماره 122  از سوره مبارکه آل عمران

خداوند از تصمیمات ما آگاه است و پیامبرش را از افكار مردم آگاه

مى‏سازد. «اذ همّت»


روزهاى سخت و تجربه از آنها را فراموش نكنید. «اذ همّت»


هم ه‏ى كسانى كه به جبهه جنگ مى‏روند یكسان نیستند.
«طائفتان...

 

ان تفشلا»
وجود عناصر سست بنیاد در جبهه ‏ها، عامل شكست و خطر است.

«تفشلا»
اگر انسان تحت ولایت خدا نباشد، سست مى‏شود. «ان تفشلا واللّه

ولیّهما»
خداوند مؤمنان را به حال خود رها نمى‏كند و در مواقع حساس دست

آنان را مى‏گیرد. «واللّه ولیّهما»


فكر گناه، اگر به مرحله ‏ى عمل نرسد، انسان را از تحت ولایت الهى

 

خارج نمى‏كند. «همّت... واللّه ولیّهما»

 


یگانه داروى سستى، توكّل بر خداست. كه این دارو تنها در دست

مؤمنان است. «وعلى اللّه فلیتوكّل المؤمنون»

توكّل بر خداوند، عامل پیروزى است. «همّت... ان تفشلا واللّه ولیّهما و على اللّه فلیتوكّل» 

 



موضوعات مرتبط: درمان گری با قرآن
[ یک شنبه 3 فروردين 1393 ] [ 2:54 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

 نوروز



راوی: :

اُتيَ عليٌّ علیه‌السلام بِهَدِيَّةِ النَّيروزِ، فقالَ: ما هذا؟  


قالوا: يا أميرَ المُؤمِنينَ، اليَومُ النَّيروزُ،


فقالَ عليه السلام: اِصنَعوا لَنا كُلَّ يَومٍ نَيروزا



در نوروز، هدیه‌ای خدمت امام على علیه‌السلام آوردند.

 

حضرت پرسيد: اين چيست؟ عرض كردند

 

: اى امیرالمؤمنین، امروز نوروز است.

 

امام علیه‌ السلام فرمود: هر روزمان را نوروز كنيد.

كتاب من لا يحضره الفقيه : ۳ / ۳۰۰ /۴۰۷۳ / ميزان الحكمه ج 8 ص 311 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 12:38 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نمامتن57

 



موضوعات مرتبط: نما متن
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 11:54 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نما متن 56

 

 



موضوعات مرتبط: نما متن
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 11:42 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عکس منتخب

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: عکسعکس های برگزیده
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 11:21 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

عیدانه (شعر طنز)

نوروز رسید و من سفر خواهم رفت


در نیمه ی شب یا که سحر خواهم رفت

 

از جاده ی پشت خانه ام مثل فشنگ،


مهمان که رسید بنده در خواهم رفت!

………………..

از زبان بچه های فامیل:

مردان! همه قید کیش ِ خود را بزنید


یا قید تمام ِ خویش ِ خود را بزنید

 

یک عالمه ماچ و موچ باید بکنیم

 

لطفا دم عید ریش ِ خود را بزنید! 

سراینده:راشد انصاری

 



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 11:11 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

تاثیر ماهواره (شعر طنز)

 
ممقلی هم عاقبت شد  اهل دیش

 آنتنی بگذاشت درایوان خویش

تا زند گشتی در این کانال ها 

فیلم ها و همچنین  سریال ها

بالشی بر پشت و ریموتش به دست 

صبح تا شب پای تی وی می نشست

فیلم ها بر روی  او تاثیر کرد

کم کمک رفتار او تغییر کرد

هر زمان می دید از آن تیپ ها

شکوه سر می داد و می گفت  ای خدا

از چه رو  یارم  فشن اندام نیست

یعنی  آن چیزی  که من می خوام نیست  

همسری تیپیک تر باید گرفت       

یک کمر باریک تر باید گر فت

در پی  این عزم و تصمیم، آن خپل 

 بر سبیل و موی  خود مالید ژل

رفت و یار خوش ادایی تور کرد    

دلبر بالا بلایی جور کرد

چند وقتی روزگارش خوب بود

چون یارش  ظاهرا  مطلوب بود

یار هم از او سواری می گرفت 

بسته بسته ده هزاری می گرفت

بی مهابا خرج می کرد آن بشر  

تا شود  ازدیگران خوش تیپ تر

ممقلی  وضعش  یه هو ناجور شد 

زرت اویکباره بد  قمصور شد

 یار آهنگ جدایی ساز کرد    

  نغمه های بی وفایی ساز کرد

 طالب مهریه اش شد ناگهان    

ممقلی  بر کله و بر سر زنان

تا که از این غصه و اندوه و درد 

طبق اسناد پزشکی  سکتـــــــه کرد

چون که بیرون آمد از حال کما

گفت پایین آورید این دیش را

چون که این سریال ها یک دام بود

تشت رسوایی من بر بام بود

گند زد یار فشن بر هیکلم     

ای به قربان عیال اولم 

ای فدای وزن و هم پهنای او     

 جنگل پر پشت ابرو های او

ای فدای  موی مش  نا دیده اش 

چشم های سایه نا مالیده اش

هر کجا باشد صدایش می کنم

 بعد از این جان را فدایش می کنم

سراینده : مصطفی مشایخی 

  



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ شنبه 2 فروردين 1393 ] [ 11:1 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]