حکایتی زیبا با موضوع حجاب

 

روزی در هوای گرم مدینه ،زنی جوان و زیبا در حالی که طبق معمول روسری خود را به پشت گردن انداخته و دور گردن و بنا گوشش پیدا بود، از کوچه عبور می کرد.

 مردی از اصحاب رسول خدا(ص) از طرف مقابل می آمد. آن منظره زیبا سخت نظر او را جلب کرد و چنان غرق تماشای آن زیبا شد که از خودش و اطرافیانش غافل گشت و جلو خودش را نگاه نمی کرد.

آن زن وارد کوچه ای شد و جوان با چشم خود او را دنبال می کرد. همانطور که می رفت، ناگهان استخوان یا شیشه ای که از دیوار بیرون آمده بود به صورتش اصابت کرد و صورتش را مجروح ساخت ، وقتی به خود آمد که خون از سر و صورتش جاری شده بود. با همین حال به حضور رسول اکرم رفت و ماجرا را به عرض او رساند. اینجا بود که آیه مبارکه نازل شد:

«ای پیامبر! به مو منان بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند زیرا که آن برای ایشان پاکیزه تر است .به درستی که خدا – به آنچه می کنند – آگاه است . و به زنان باایمان نیز بگو که دیده هاشان را فرو گیرند و عورتهاشان را نگاه دارند و زیور و زینت خود را – مگر آنچه از آن آشکار آمد- ظاهر نسازند و باید که روسریها و مقنعه هاشان را بر گریبانهاشان فرو گذارند و پیرایه های خود را ظاهر نسازندمگر برای شوهرانشان ، یا پدرانشان ، یا پدران شوهرانشان، یا پسران خواهرانشان ، یا زنانشان ، یا مملوکان ، یا دیوانگان و افراد ابله ، یا کودکان غیر ممیّز»

 برگرفته از کتاب : داستانهای استاد شهید مرتضی مطهری
اثر: علیرضا مرتضوی

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 9 شهريور 1391 ] [ 12:34 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز

 شخصی بود که نیمه های شب برمی خاست و در تاریکی و تنهایی ، به دعا و نیایش می پرداخت و با سوز و گداز خاصی " الله الله " می گفت ، مدت ها او به چنیین توفیقی دست یافته بود تا اینکه ، شیطان از حال آن مرد خدا ، بسیار عصبانی شد ، در کمین او قرار گرفت تا او را فریب دهد ، سرانجام در قلب او القا کرد که : " ای بینوا ! چرا اینقدر الله الله می کنی ؟ دعای تو به استجابت نمی رسد ، به این دلیل که ، مدت ها خدا رو صدا میزدی ، ولی حتی یک بار به تو لبیک و جوابی نگفته است ! "

همین القاء شیطان قلب او را شکست و مایوسانه می گفت : به راستی چه فایده ؟ هر چه دعا می کنم ، نتیجه بخش نیست ، با همین حال و دل شکسته و روح افسرده خوابید و در عالم خواب ، حضرت خضر (ع) به او گفت : چرا اینگونه مایوس و افسرده ای ؟ چرا راز ونیاز و نیایش با خدای خود را ترک نموده ای و پشیمان و نا امید ، از مناجات خدا کنار کشیده ای ؟ او در پاسخ گفت : " زیرا از در خانه خدا رانده شده ام و فهمیده ام که این در ، به روی من بسته است ، از این رو نا امید شده ام "

حضرت خضر (ع) به او فرمود : ای نیایشگر بینوا ! خداوند به من الهام کرد که به تو بگویم : تو خیال می کنی جواب خدا را باید از در و دیوار بشنوی ؟ همین که : الله الله می گویی ، دلیل آن است که جذبه الهی ، تو را به سوی خودش می کشاند و از جانب معشوق ، کشتی به سراغ تو آمده است و همین جذبه ، لبیک خدا به تو است ، چرا درست نمی اندیشی ؟

               نی ، که آن الله تو ، لبیک ماست                    آن نیاز و سوز و دردت ، پیک ماست

               ترس و عشق تو ، کمند لطف ماست                زیر هر یا رب تو ، لبیک هاست



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ پنج شنبه 9 شهريور 1391 ] [ 12:10 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

ماجرای غلام ماهرویان زمان ناصرالدین‌شاه(داستان عبرت آموز)

  می‌گویند: تاجری به نام ماهرویان بود - که چون صورتش به علّت ماه‌گرفتگی لکه‌هایی داشت، ناصرالدین شاه به او لقب ماهرو داده بود - ظاهراً این خادمی به نام میرزا حسن داشت. با هم داشتند مکّه می‌رفتند. این خادم طوری بود که اطرافیانش یک مقدار با او شوخی می‌کردند. بنده خدا ساده بود. او پرسید: چقدر دیگر مانده برسیم؟ با این که خیلی راه مانده بود، مثلاً شاید سمت عراق و آن طرف‌ها بودند، به او گفتند: پشت این تپه که بروی، دیگر ورودی مدینه است.

بیچاره آمد ارباب را صدا بزند که بلند شود که برویم. دید او خواب است، دلش هم نیامد بیدارش کند، بعد خودش گفت: حالا من زودتر به آن طرف تپه می‌روم تا یک چیزی تهیه کنم. این‌ها که می‌خواهند بیایند من را می‌بینند. ارباب بلند شد. دو، سه ساعتی گذشت، دیدند خبری از او نیست. آن‌ها گفتند که ما به او گفتیم پشت این تپه، ورودی مدینه است. آن طرف تپه را گشتند، صدایش زدند، این طرف و آن طرف را گشتند. دیدند خبری نیست. گفتند: حتماً گرگ‌های بیابان به او حمله کردند. این‌ها دیگر یقین پیدا کردند که او مرده. کاروان آرام آرام رفت.

آن موقع با شتر می‌رفتند، بیست، سی روزی طول کشید که این‌ها برسند. چون وقتی غروب می‌شد، این‌ها می‌ترسیدند و یک جایی می‌ایستادند. حتّی بعد از ظهر هم که می‌دانستند اگر یک مقدار حرکت کنند، شاید غروب به کاروان‌سرای دیگری نرسند، مجبور بودند همان ظهر که رسیدند، همان جا بمانند تا فردا حرکت کنند. چون در راه‌ها راهزن بود و می‌ترسیدند، در تاریکی حرکت کنند.

همین که از دروازه شهر وارد شدند، دیدند او در گوشه‌ای نشسته، بعد بلند شد و زار زار گریه کرد که کجا بودید، من مدت زیادی است این‌جا نشستم. مگر نگفتید پشت تپه است، من هم آمدم. یک ماه است منتظر شما هستم، شما کجایید؟

ببین یک یقین انسان را کجا می‌برد، وقتی یقین باشد تمام است. این مثالی است که اولیاء از جمله مرد عظیم-الشّأن و الهی، آیت‌الله بهجت (اعلی اللّه مقامه الشّریف) برای یقین می‌زنند. ایشان می‌فرمودند: یقین یعنی این؛ یعنی این که انسان هر چه را مولایش گفت، بپذیرد، بعد ببیند کجا می‌رسد!

آنچه انسان را بالا می‌برد یقین است، نه عبادت امثال ما. عبادت ما، ما را بالا نمی‌برد. قرآن هم وقتی می‌خواهد، فضیلت اهل آخرالزمان را بیان کند، می‌فرماید: «وَ الَّذینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُون» ، این «یُوقِنُون»هایی که در قرآن هست، مقام یقین را بیان می‌کند.

برای همین گفتند: هیچ چیزی مثل یقین بین مردم کم تقسیم نشده است «لَمْ یُقْسَمْ بَیْنَ النَّاسِ شَیْ‏ءٌ أَقَلُّ مِنَ الْیَقِین». پس این یقین را همه کسی ندارد.



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگانداستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 29 مرداد 1391 ] [ 5:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک؛ چه شمشیر زیبایی...

 جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حالا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی(ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.

علی(ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!
مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی!
علی (ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم!
مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست. 

منبع:
ارشاد القلوب دیلمى، ص 139. 
 
 



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموزعترت
[ یک شنبه 22 مرداد 1391 ] [ 7:10 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکایتی جالب از توحیدآیت الله بروجردی

 

مطهری

ایت الله بروجردی :زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بكنم

 استاد شهید مطهری می گوید:

داستانى الآن یادم افتاد، دریغ است كه آن را نگویم، یكى دو بار دیگر هم یادم هست كه در سخنرانیها گفته‏ام. مربوط به مرحوم آیة اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه) است. قبل از اینكه ایشان به قم بیایند، من از نزدیك خدمت ایشان ارادت داشتم، بروجرد رفته بودم و در آنجا خدمتشان رسیده بودم.

مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى موحّد. نگویید هر كس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب كنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى كه من مى‏گویم «موحّد»، یك درجه خیلى عالى را مى‏گویم. او كسى بود كه اساساً توحید را در زندگى خودش لمس مى‏كرد، یك اتّكا و اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود كه ایشان به قم آمده بودند.

تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینكه نذر گونه‏اى داشتند. در آن وقت كه بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف كه احتیاج به جرّاحى پیدا كردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل كردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر كرده بودند كه اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه كه در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به مشهد. یك روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مى‏كنند كه «من مى‏خواهم به مشهد بروم، هر كس همراه من مى‏آید اعلام بكند»اصحابشان عرض مى‏كنند بسیار خوب، به شما عرض مى‏كنیم. یكى از اصحاب خاصّشان كه هم اینك یكى از مراجع تقلید است، براى من نقل كرد كه ما دور هم نشستیم كنكاش كردیم، فكر كردیم كه مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما مى‏شناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران ایشان را نمى‏شناختند، مردم خراسان نمى‏شناختند و به طور كلّى مردم ایران نمى‏شناختند، بنابراین تجلیلى كه شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمى‏شود، بگذارید ایشان یكى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم كه صیغه نخوانده‏اند كه نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را كرده‏اند؛ بعد كه معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى كه شایسته ‏شان است، بروند. تصمیم گرفتیم كه اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف كنیم. بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان كى همراه من مى‏آید؟». هر كدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانه‏اى تراشیدند. یكى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاسته‏اید (آنوقت فقط اتومبیل بود و هواپیما نبود) ناراحت مى‏شوید، ممكن است بخیه‏ها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یكى از رفقا درز كرد كه چرا شما نباید به مشهد بروید. جمله‏اى گفت كه آقا درك كرد اینها كه مى‏گویند نرو مشهد، به خاطر این است كه مى‏گویند هنوز مردم ایران شما را نمى‏شناسند و تجلیلى كه شایسته شماست به عمل نمى‏آید.

 آن آقا براى من نقل مى‏كرد: آقا تا این جمله را شنید تكانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر گرفته‏ام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من كرده است و هیچیك از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه تقدیر بوده است. فكر من همیشه این بوده كه ببینم وظیفه‏ام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فكر نكرده‏ام كه من در راهى كه مى‏روم ترقّى مى‏كنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا مى‏كنم یا پیدا نمى‏كنم. فكرم همیشه این بوده كه وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بكنم. وقتى كه خدایى دارم، وقتى كه عنایت حق را دارم، وقتى كه خودم را به صورت یك بنده و یك فرد مى‏بینم خدا هم مرا فراموش نمى‏كند؛ خیر، مى‏روم». و دیدیم این مرد از روزى كه فوت كرد، روز به روز خداوند بر عزّت او افزود.آیا آیة اللّه بروجردى- نعوذ باللّه- با خدا قوم و خویشى داشت كه مورد تفضّل و یا عنایت حق باشد؟ ابداً. امدادهاى الهى به افراد، به اجتماعات و به بشریّت، حسابى دارد.

منبع : مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى  ،ج‏3 ،ص 146 .



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگانداستانهای عبرت آموز
[ چهار شنبه 18 مرداد 1391 ] [ 5:23 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز-شیخ حسین انصاریان وشراب فروش

 شیخ حسین انصاریان وشراب فروش

یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده‌ای مشغول نوشیدن و یک عده‌ای مست هستند و یک عد‌ّه تازه نشسته‌اند.

من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده‌اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده‌ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟ گفت : چرا ! گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام!

آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می‌خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی: گفت : نه! مسیحی هستی؟ گفت: نه! مسلمانم! گفتم: سنی هستی؟ گفت: نه شیعه هستم! گفتم : پس می‌توانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ من هستند و من حیا می‌کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا دیگر از او حیا می‌کنم

گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به اینها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می‌خرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!.



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 5:4 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانهای عبرت آموز-امام مجتبى عليه السلام و اهتمام به امور مسلمين‏

 بعضى از شما به مكه رفته‏ايد. مى‏دانيد كه: وقتى در مسجد شجره محرم مى‏شويد، گرچه مستحب باشد، ولى اتمام عمل بعد از محرم شدن واجب است.

در احرام نمى‏توانيد بگوييد: من پشيمان شدم، لباس احرام را درآورم و لباس‏هايم را بپوشم، عمره كه واجب نيست. بله، تا عمره نرفتيد واجب نيست، ولى وقتى محرم‏ شديد، ديگر نمى‏توانيد اعمال را انجام ندهيد، بله بايد عمره را بجا بياوريد. اگر انجام نداده به ايران بياييد، كل زن‏هاى دنيا بر شما حرام هستند.

بعد از محرم شدن اولين كارى كه شروع مى‏شود، طواف كعبه است، كه هفت دور است. شما تا دور سوم اگر خسته و پشيمان شدى، مى‏توانى طواف را قطع كنى و بيرون بيايى. اما اگر وارد طواف چهارم شدى، ديگر نمى‏توانى آن را قطع كنى، بايد تا دور هفتم تمامش كنى و حق بيرون آمدن از مطاف را ندارى، چون حرام است.

روزه اعتكاف مستحب است اما اگر دو روز معتكف بودى روز سوّم بر شما واجب مى‏شود.

شخصى كه محرم نبود، در كنار حضرت مجتبى عليه السلام شروع به طواف كرد، گفت:

يابن رسول اللّه! من بدهكارم، مال مردم‏خور نيستم، اما ندارم كه بدهم، واقعاً قصد جدى دارم كه پول طلب‏كار را بدهم. او گريبانم را گرفته و مى‏گويد: طلبم را بده! من به او گفتم: به اين كعبه قسم ندارم، ولى طلب تو را مى‏دهم، مى‏گويد: اگر ندارى، بايد كسى ضامن شود كه اگر پول را ندادى، او پول مرا بدهد. من هيچ كس را در مكه غير از شما نمى‏شناسم.

امام عليه السلام فرمود: طلبكار كجاست؟ گفت: بيرون از مسجد الحرام است. حضرت با حال احرام از طواف بيرون آمد، به طلبكار گفت: اگر اين طلب تو را نداد، من ضامن هستم. قبول كرد. حضرت برگشت و بقيه طواف را انجام داد. در سعى بين صفا و مروه، كسى به حضرت عرض كرد: آقا! در طواف واجب، آن هم دور پنجم و ششم، چرا بيرون رفتيد؟- بعضى‏ها از امام و خدا جلوتر مى‏افتند- حضرت عليه السلام فرمودند:

كارى مهم‏تر از طواف به وجود آمد؛ و آن هم نجات يك گرفتار بود. «1» زنى كه بچه‏اش به دنيا آمده و شيرخوار است، اگر روزه بگيرد، شير بچه كم مى‏شود و بچه‏اى كه شير كم بخورد، قواى بدنيش ضعيف مى‏شود، لذا پروردگار به اين زن دستور مى‏دهد كه روزه نگير؛ زيرا روزه بر تو حرام است، چون اين روزه به‏ بچه ضرر مى‏زند و اين جان مهم‏تر از روزه من است.

اگر روزه ميسر نشد و شير دادن تا سال ديگر طول كشيد، به شوهرش بگويد:

براى هر روز بايد كفاره بدهى. مثلًا اين زن بگويد: خير من مى‏خواهم روزه بگيرم اينجا او نافرمانى خدا را كرده است.

 



موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموز
[ یک شنبه 15 مرداد 1391 ] [ 4:31 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

این داستان زیبا وعجیب را بخوانیداز دست ندهید!!

 

داستانى درباره گرگ گرسنه

 


 یكى از علماى جامع و كامل و عارف و فیلسوف كه همه شما او را مى‏شناسید ، ایشان مى‏فرمودند: براى دیدن یكى از اقوام به شهرمان در یك منطقه سردسیر كشاورزى رفتم.

 

 وقتى وارد خانه‏اش شدم، گفت: آقا! اول یك مسأله شرعى دارم، این را جواب بدهید.

 

گفتم: بفرمایید، گفت: امسال تا زانوى ما در این منطقه برف آمده است، پنج و نیم،

شش صبح تازه هوا روشن شده بود، من آمدم بیل و پارو برداشتم كه به باغ بیایم

داخل آلاچیق دیدم یك گرگ قوى آمده و زیر آلاچیق خوابیده، من و بیل و پاروى من

را كه دید، اصلاً عكس العمل نشان نداد، نترسید، ولى من ترسیدم جلو بروم، خیلى

گرگ قویى بود.

 

فكر كردم بیابان پر برف است، چیزى گیرش نیامده است، به اینجا پناه آورده. برگشتم

و مقدارى نان و گوشت شب مانده بود، مقدارى شیر، این‏ها را داخل سینى گذاشتم

و راه افتادم، گفتم: نزدیكش كه شدم، اگر قیافه عصبى گرفت، سینى را مى‏اندازم و

فرار مى‏كنم. اگر عكس العملى نشان نداد، جلو مى‏روم.

 

دیدن گرگ مادر و پذیرایى از او

 

كنار باغ هم آغل گوسفندهایم بود ، جلو آمدم ، دیدم نه ، عكس العملى نشان نمى‏دهد

، زنده هم هست ، نمرده ، نزدیك او رسیدم ، دیدم مقدارى شكمش را بلند كرد و زیر

شكمش چهار پنج تا بچه گرگ است كه تازه آنها را زاییده بود.

 

هیچ چیزى گیرش نیامده بود، گرسنه، بچه‏ها یك مرتبه شروع به ناله كردن كردند، و حالت

چشم این گرگ برگشت، مثل این كه مى‏خواست با چشمش به من بگوید: دستت درد نكند،

ما بیچاره بودیم، من تازه زاییدم، بچه‏هایم گرسنه هستند.

سینى را گذاشتم. گرگ لقمه لقمه برداشت و اول در دهان بچه‏هایش گذاشت، مادر است.



موضوعات مرتبط: داستانکداستانهای عبرت آموز

ادامه مطلب
[ سه شنبه 10 مرداد 1391 ] [ 7:43 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد