شستشو دهنده كبد
جام جم آنلاين: اگر حرارت و التهاب بدنتان زياد شده است، اگر احساس رخوت و سستي ميكنيد و اگر رنگتان زردچوبهاي شده است، به يقين كبدتان نياز به دوستي مهربان همچون عرق كاسني دارد.
![]()
در كشور ما ايران، از زمانهاي قديم تا به امروز از قسمتهاي مختلف گياه كاسني و عرق آن به عنوان تصفيهكننده خون و شستشودهنده كبد بسيار استفاده ميشود. كاسني صحرايي يا وحشي در اوايل بهار در كنار جويبار يا در ميان سبزهزار ميرويد. در گذشته مقداري عرق كاسني را درون شربت سكنجبين ميريختند و به همراه كاهو ميل ميكردند. اين عرق بسيار خنككننده، صفرابر، جلادهنده كبد و مسكن حرارت بدن است. اگرچه طعم تلخ و خوشايندي ندارد اما دوست خوب كبد است. كبد عضو سمزداي بدن بوده و بيش از 500 كاركرد حياتي دارد. تفكيك مواد مغذي از مواد زايد، سمزدايي، تجزيه مواد شيميايي، انهدام ميكروبها، تنظيم هورمونها، سوختوساز چربيها، پروتئينها و قندها، دفع اوره و ... از وظايف كبد است. در واقع هر چيزي كه ميخوريم، ميآشاميم، تنفس ميكنيم يا با پوستمان تماس مييابد سرانجام به كبدمان ميرسد. حال اگر اين عضو دچار مشكل شود، علائمي چون زردي پوست، خستگي مفرط، التهاب بدن، عطش، چربي خون بالا و... عارض ميشود بنابراين اگر ميخواهيد كبدتان را از تنبلي نجات دهيد عرق كاسني بنوشيد. اين عرق در نوسازي سلولهاي كبد نقش برجستهاي دارد. چربيهاي مازاد كبد و راديكالهاي آزاد مضر را خنثي و خون را تصفيه ميكند. عرق كاسني ملين و ادرارآور خوبي بوده و با خروج سموم از بدن التهاب بدن، تبهاي صفراوي، يرقان و زردي ناشي از گرمي را رفع، كيسه صفرا، كليه و مثانه را از سنگ پاك، التهاب معده را برطرف، اسيد كلريدريك معده را تحريك و اشتها را زياد ميكند. هر چه اين عرق تلختر باشد خواص بيشتري داشته و در التيام امراض كبدي موثرتر است. عرق كاسني با تقويت كبد، رنگ پوست را روشن، بيماريهاي مزمن پوستي بخصوص اگزما را التيام، رسوبات ادراري و جوشهاي ناشي از گرمي غذاها را رفع كرده و بهترين دارو براي افزايش نيروي جنسي است. به دليل آنكه اين عرق روي كبد اثري نيكو دارد اين عضو ميتواند به تنظيم هورمونها پرداخته و در افزايش قدرت باروري نطفه و تنظيم و تقسيم كروموزومهاي نر و ماده تاثيرگذار باشد. عرق كاسني زماني بهترين اثر درماني را دارد كه به اصطلاح دوآتشه و استاندارد باشد. هر چقدر آب به كاررفته در تهيه اين عرق بيشتر باشد اثرگذاري آن ضعيفتر خواهد بود. در مورد ميزان و نحوه مصرف عرقيات از متخصصان اين امر كمك بگيريد. براي برخورداري از حداكثر اثر درماني عرقيات آنها را به طور مرتب استفاده كنيد. فاخره بهبهاني - گروه سلامت |


موضوعات مرتبط: تندرستی
درخت اسم خدا را زمزمه کرد
سالهای سال ، درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ بدنیا به آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود . کلمه های خدا . مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند . درخت اما می دانست ، خدا هم .
درخت اسم خدا را به هرکس که می رسید می بخشید . آدم همه اسم خدا را دوست داشتند . بچه ها اما بیشتر . و وقتی سیب می خوردند ، خدا را مزمزه می کردند و دهانشان بوی خدا می گرفت .
درخت سیب زیادی پیر شده بود خسته بود . می خواست بمیرد ؛ اما اجازه خدا لازم بود . درخت رو به خدا کرد و گفت : "همه عمر اسم شیرینت را بخشیدم ؛ اسمی که طعم زندگی را یادآدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو برسم "
خدا گفت : " عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن آخرین سیبت ، سهم کودکی است که هنوز دندانهایش جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی ."
و درخت یکسال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند و وقتی که کودک اخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد .
عرفان نظرآهاري


موضوعات مرتبط: عرفان نظر آهاری داستانک
داستان های کوتاه » فقط خانمها بخونن
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.


موضوعات مرتبط: داستانک
پادشاهي كه خوشبخت نبود(داستان کوتاه)
در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»
مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »
در روزگار قديم، پادشاهي زندگي مي کرد که در سرزمين خود همه چيز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چيزي که نداشت خوشبختي بود و با اين که پادشاه کشور بزرگي بود به هيچ وجه احساس خوشبختي نمي کرد.
پادشاه يکي از روزها تصميم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پايتخت بفرستد تا آدم خوشبختي را بيابند و با پرداخت پول، پيراهنش را براي پادشاه بياورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختي کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسي که رسيدند، از او پرسيدند:« آيا تو احساس خوشبختي مي کني؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هيچ احساس خوشبختي نمي کرد.
نزديک غروب وقتي مأموران به کاخ بر مي گشتند، پيرمرد هيزم شکني را ديدند که داشت غروب آفتاب را تماشا مي کرد و لبخند مي زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پيرمرد، تو که لبخند مي زني، آيا آدم خوشبختي هستي؟»
پيرمرد با هيجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختي هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بيا تا تو را به کاخ پادشاه ببريم.»
پيرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتي به کاخ رسيدند، پيرمرد بيرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برايش بازگو کردند.
پادشاه از اين که بالاخره آدم خوشبختي پيدا شده تا او بتواند پيراهنش را بپوشد، بسيار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستيد؟ زود برويد و پيراهن آن پيرمرد را بياوريد تا برتن کنم.»
مأموران قدري سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر اين پيرمرد هيزم شکن آن قدر فقير است که پيراهني برتن ندارد!! »


موضوعات مرتبط: داستانک
عکس شگفت انگیز و دیدنی 4 بعدی
خواندن ذهن شما
![]() |
|
![]() |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |
|
![]() |


موضوعات مرتبط: دانستنی ها