پسری که سالی 5 بار می میرد (+عکس)

 در شهر گلاسکو در کشور اسکاتلند پسری 3 ساله زندگی می کند که دچار سندرمی خاص است که باعث می شود قلب او ناگهان از کار بیفتد.

باشگاه خبرنگاران - در شهر گلاسکو در کشور اسکاتلند پسری 3 ساله زندگی می کند که دچار سندرمی خاص است که باعث می شود قلب او ناگهان از کار بیفتد.
قلب را می توان یکی از مهمترین اعضای بدن انسان تلقی کرد. هر گونه توقف در فعالیت این عضو از بدن ما می تواند به مرگ انسان مواجه شود. معمولا پس از کار افتادن قلب بدن انسان تنها زمان کمی برای دوباره فعال کردن آن وجود دارد. در شهر گلاسکو در کشور اسکاتلند پسری 3 ساله زندگی می کند که دچار سندرمی خاص است که باعث می شود قلب او ناگهان از کار بیفتد.
قلب"آرون" 3ساله معمولا در هر حمله 7 دقیقه از کار می افتد و در این مدت اعضای خانواده وی که همگی برای کار با دستگاه شوک الکترونیکی آموزش دیدند وی را کمک می کنند. بیماری او که "سندرم مرگ ناگهانی" است در سه ماه گذشته باعث شده است تا قلب وی 3 مرتبه از کار بیفتد. پزشکان پیش بینی می کنند که احتمالا قلب این کودکان در هر سال 5 بار از کار خواهد افتاد.
مادر او در این باره می گوید: او به مانند یک کودک سالم و عادی است و همیشه دوست دارد بدود و تحرک داشته باشد. با وجود این که پزشکان توصیه کرده اند که از دویدن او جلوگیری کنیم اما نمی توانیم از این مسئله جلوگیری کنیم. آرون با وجود این مشکل به زندگی خود ادامه می دهد و روزها به کودکستانی در نزدیکی خانه خود می رود.


موضوعات مرتبط: خبر گزيده
[ جمعه 11 فروردين 1391 ] [ 7:17 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

نامه ای از خدا

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق.........

 

نامه ای از طرف خدا

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی

.

تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی

موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی

آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی

دوست و دوستدارت: خدا



موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 6:7 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

خدا را دیده ای آیا؟

  خدا را دیده ای آیا . . .

تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما، /ته قلبت پشیمانی

و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز گردی 

نمی دانی که در را بسته او یا نه؟

یکی با اولین کوبه، به در ، آهسته می گوید:/ بیا ای رفته، صد بار آمده ، باز  آ

که من در را نبستم، منتظر بودم که بر گردی 
و هنگامی که می فهمی دگر تنهای تنهایی/رفیقی، همدمی ، یاری کنارت نیست

و می ترسی که راز  بی کسی را با کسی گوئی/یکی بی آنکه حتی لب گشائی

به آغوشی ،تو را گرم محبت می کند باعشق/تو آیا دیده ای /وقتی که بعد از قهر و بد عهدی

 به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی/ به یک قد قامت زیبا، تو می آیی

 به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ، راه  خواهد داد

و می پوشاند او اسرار عیبت را /و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را پاک خواهد کرد

جواب آن سلام آخرت را ، برتو خواهد داد/و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول  خطی
خدا را دیده ای آیا ؟



موضوعات مرتبط: مناجات ونیایش
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 5:35 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حکمت لقمان

 حکمت لقمان

 

 

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.

روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.

خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است.

سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟!!

لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.

خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...
 
----------------------------------------------------------------------------------------
از زندگي هرآنچه لياقتش را داريم به ما ميرسد نه آنچه آرزويش را داريم...



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 5:23 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

یک نکته از دکتر علی شریعتی(

  یک نکته از دکتر علی شریعتی(6)

 


بــه مــن تکيــه کــن!/مــن تمــام هستــي ام را/دامني مي کنــم تــا تــو ســرت را بــر آن بنــهي!

تمــام روحــم را/آغــوش مي ســازم تا تــو در آن از هــراس بيــاســايي!

تمــام نيــرويــي را کــه در دوســت داشتــن دارم/دستــي مي کنــم تــا چهــره و گيســويــت را نــوازش کنــد!

تمــام بــودن خــود را/زانــويي مي کنــم تــا بــر آن بــه خــواب روي!

خــود را، تمــام خــود را/بــه تــو مي سپــارم تــا هــر چــه بخــواهي از آن بيــاشــامي!

از آن بــرگيــري، هــر چــه بخــواهي از آن بســازي، هــر گــونه/بخـواهي، بــاشــم!

از ايــن لحظــه مــرا داشتــه بــاش!/دکتر علی شریعتی



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 5:6 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد

 

گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد

 

 

 

 

 

دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله کنار رودخانه ايستاده بودند که يکي از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالي شان نمي شود، براي سر کيسه کردنشان و  ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله که خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يک سکه ندهي همين الان تو را تبديل به يک خوک مي کنم.
 پسر بچه ي 13 ساله ي زبر و زرنگ خنديد و او را مسخره کرد و برايش صدايي در آورد! 
مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو  چي پسرم! آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يک گاوميش شوي يا اينکه الآن به ابليس يک سکه مي دهي؟ "
پسر بچه ي 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يک سکه ي 50 سنتي  درآورد و آن را به شيطان داد! 
مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ي 50 سنتي از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با يک لگد و مشت که به او کوبيد، سر پسرک خالي کرد و بعد رفت.  
چند دقيقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او  اشک مي ريزد، علت را پرسيد که پسرک گفت: "با آن 50 سنت بايد براي مادر  مريضم دارو مي خريدم" 
پسرک 13 ساله خنديد و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ي50 سنتي دارم که 2  تا را مي دهم به تو." 
پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتي!" 
پسرک زرنگ  خنديد و گفت: "گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد"

 

 


موضوعات مرتبط: داستانک
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 4:49 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

شعر طنز(محض خنده)

مد شده این روزها پز می دهیم/پیش هرکس، هرکجا پز می دهیم
جمعمان هروقت کامل می شود/   یا که می لافیم یا پز می دهیم
کار ما اصلا همین پز دادن اس/ خوب و خوشحالیم تا پز می دهیم
هیچ فرقی هم ندارد جای آن/     درعروسی یا عزا پز می دهیم
یک نفس در خواستگاری هایمان/یا که آنها، یا که ما پز می دهیم!
با قیافه، لنز، مو، گوشی، لباس/روسری، عینک، طلا، پز می دهیم
با عموها، عمه ها، هرکس که شد/دوست، فامیل، آشنا پز می دهیم
خالکوبی می کنیم ابروی خود/تازه آن هم تا به تا(!) پز می دهیم!
با چلوماهی اگر ممکن نشد/        با خوراک لوبیا پز می دهیم!
در کلیپی، قسمتی از گوش ما/هست پیدا، را به را پز می دهیم!
... کاش این پزها کمی معقول بود/گاه خیلی نابجا پز می دهیم!

شاعر: مصطفی مشایخی

 از نوزاد گرياني سوال مي كنند آيا گرسنه اي؟ نوزاد به اذن خدا به حرف درمی آيد(!) و مي گويد: پ نه پ، براي گرسنگان سومالي گريه مي كنم!



موضوعات مرتبط: اشعارطنزمحض خنده
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 11:36 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

خاطره ای جالب از علامه محمد تقی جعفری (ره)

علامه محمد تقی جعفری (رحمه­ الله ­علیه) می­ گفتند:

 عده ­ای از جامعه ­شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».
 برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه­ ی آن است. اما معیار ارزش انسان­ها در چیست؟
 هر کدام از جامعه شناسان صحبت­هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.
 بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر می­خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می­ورزد.
 کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.
 اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه­ ی خداست.
 علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان صحبت­های مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
 وقتی تشویق آن­ها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نامعلی (علیه­ السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه می­ فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه­ ی چیزی است که دوست می دارد».
 وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه­ ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه­ السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند . . .
 حضرت علامه در ادامه می­ گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق 50 میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی!!! پنجاه میلیونی!!!» . چقدر بدش می­آید؟ در واقع می­فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد چقدر پست و بی­ ارزش است!
 اینجاست که ارزش و مفهوم «ثار الله» معلوم ميشود. ثار الله اضافه­ ی تشریفی است .

خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش گذاری است و ارزش آن به اندازه­ ی خدای متعال است.



موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان
[ پنج شنبه 10 فروردين 1391 ] [ 10:59 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 130 131 132 133 134 ... 167 صفحه بعد