داستانک
گرگ و پیرزن
گرگ گرسنهای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: �اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.�
گرگ از آنجا رفت و نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که میگوید: �کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمیدهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را میکشیم.�
گرگ با خود گفت: �انگار اینجا آدمهایی پیدا میشوند که چیزی میگویند اما کار دیگری میکنند.�
و بلند شد و روستا را ترک گفت.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستانک