خاطره ای خواندنی از آیت الله اراکی در حرم امام رضا
در آستانه هجدهم آبان ماه، سالگرد ارتحال حضرت آیتالله سید محمدرضا گلپایگانی(ره) و برگزاری کنگره فقیه آگاه ،روایتی از وی را که حجتالاسلام والمسلمین عباس محققی کاشانی، داماد مرحوم حضرت آیت الله گلپایگانی در کتاب «منبر خاطره» آورده است، بیان می کنیم.
آیت الله اراکی در حرم مطهر امام رضا(ع)
یک روز صبح که خدمت آیت الله آقای گلپایگانی رسیدم، روز تعطیلی بود. فرمودند: خستهام و حوصلهی کاری ندارم. خوب است برویم منزل آیت الله اراکی از مشهد آمدهاند و توقع دارند.
به اتفاق پیاده رفتیم منزل ایشان. راه نزدیک بود. در زدیم، خود آقا تشریف آوردند و درب را باز کردند و گفتند: بفرمایید. وارد شدیم و به اتاق ایشان رفتیم. خود آقای اراکی دم درب نشست و آقا را به جایگاه خود تعارف نمود. پس از احوالپرسی و قبول اعمال، عرض کرد: آقا اجازه بفرمایید جریان مشهد را برای شما نقل کنم بخندید. فرمودند: میشنویم.
گفت: امسال به قصد گرفتن حاجتی از قم حرکت کردم و بنا داشتم ده روزی در مشهد بمانم. مرتبهی اول غسل کردم و وضو گرفتم و مشرف شدم. اذن دخول خواندم و وارد بقعهی منوره شدم، پیش رو ایستادم و زیارت خواندم. آن حال مخصوص را برای عرض حاجت در خود ندیدم. رفتم بالای سر و بعد از زیارت باز حال نبود. رفتم نماز زیارت خواندم با دعای بعد از نماز زیارت، حال نداشتم. آمدم بالای سر، نشد. پیش رو آمدم برای خداحافظی، دیدم حال نیست.
گفتم: آقا، یک حاجت دارم بعداً خدمتتان عرض میکنم و از حرم بیرون آمدم. مرتبهی دوم رفتم، حال نیامد و نتوانستم حاجت را بگویم. مرتبهی سوم و چهارم تا مرتبهی آخر. باز آغاز ورود نشد، بالای سر نشد، تا موقع وداع، زیارت وداع را در مقابل حضرت خواندم، حال درستی در خود ندیدم. متحیر بودم چه کنم؟ به حضرت عرض کرده بودم، آقا، من یک حاجت دارم که بعداً خواهم گفت.
حضرت منتظر است بشنود و حاجت مرا مرحمت نماید. دیدم مردم اطراف ضریح مطهر جمع شدهاند و از دوش یکدیگر بالا میروند که دست خود را به ضریح برسانند. با خود گفتم: ما هم برویم مثل آنها شاید موفق شدیم. آرام آرام جلو رفتم پشت سر جمعیت قرار گرفتم با قدی خمیده و جسمی ضعیف، هر چه دست خود را بلند میکردم به جایی نمیرسید. یک مرتبه مرد غول پیکری رسید که قد بلندی داشت و قوی و تنومند بود. مرا که دید، دلش به حال پیرمردی من سوخت. ناگهان مرا بغل کرد و سردست بلند نمود. حالا آقای اراکی سردست این مرد است و میخواهد محبت هم بکند. سر مرا به طرف ضریح خم میکند که من بتوانم ضریح را ببوسم. مثل بچهی شیرخوار روی دست مرا میچرخاند. هرچه دست و پا میزدم و فشار میآوردم که از دست او خلاص بشوم، مرا محکمتر میگرفت. من هم از مردم خجالت میکشیدم. برای من مناسب نبود در حرم آقا این طور اسباب بازی باشم.
رو کردم به ضریح مطهر و عرض کردم: آقا مرا از دست این آدم خلاص کن. مثل اینکه آقا منتظر عرض حاجت من بودند. فوری آن مرد مرا بر زمین گذارد و رفت. خلاصه ما حاجت خود را با حضرت مصالحه کردیم و از سفر برگشتیم.
آن روز آقا خیلی خندیدند و فرمودند: حضرت از مافی الضمیر جناب عالی اطلاع دارند و حتماً آن حاجت اصلی حضرت عالی روا شده است، مطمئن باشید.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: در محضر بزرگان